بسم رب الشهدا

.

#قسمت_سی_و_هفتم

.

چشمام رو بستم در واقع خیالم را حت شد و بیهوش شدم

چشمام رو باز کردم توی بیمارستان بودم تو یه اتاق تنها 

خواستم بلند شم که در باز شد و یه پرستار اومد تو

- عزیزم بیدار شدی

- من باید برم

- کجا 

تصادف کرده ای باید بمونی تا دکتر بیا

- نمی تونم باید برم

خواستم بلند شم که سرم گیج رفت و پرستار دوباره خوابوندم روی تخت

- چرا لجبازی می کنی دختر

اشکم در اومد

-اون آقا که بیرونه شوهرته؟

خوش به حالت 

دیشب تا حالا چشم رو هم نگذاشته

همش ذکر می گه

می خوای صداش کنم بیاد پیشت؟

-شوهرم؟

چشمام گرد شده بود 

اما اصلا توجهی نکرد و رفت بیرون 

با صدای یا الله خودم رو جمع کردم

در واقع یکم هم می ترسیدم

دست کردم تو جیبم گوشیم هموز اونجا بوداما با لمس شکستگی رو صفحه اش آه از نهادم بلند شد

مرد جلو اومد

- سلام 

صداش آشنا بود و پر از ارامش

منی که از ترس نگاهم رو دوخته بودم زمین سرم رو بالا آوردم

خودش بود

محمد بود

-حالتون بهتره؟

جاییتون درد نمی کنه

نگاهش پایین بود و از حالم سوال می پرسید

نمی دونم چی شد که با دیدنش اشک تو چشمام حلقه زد

با صدای هق هق من سرش رو بالا آورد و نگام کرد 

ترس تو چشماش موج می زد

- چیزی شده

می خواین دکتر رو خبر کنم

پرستار چه طور

حالتون خوبه؟

از سوالات پشت سر همش خنده ام گرفت 

لبخند وسط گریه غیر منطقیه اما اون با دیدنش لبخند زد و سوالاتش رو تموم کرد

دکتر اومد تو

-خدارو شکر خانومتون چیزیش نشده 

فقط یه ضربه به سرش خورده که اون هم خوب می شه چیز مهمی نیست فقط ممکنه فعلا یکم یر گیجه داشته باشه از نظر من خانومتون مرخص شده

شما برید صندوق کارهای ترخیص رو انجام بدید


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها