بسم رب الشهدا

.

#قسمت_چهارم

.

شب تا صبح فکر کردم

ثبت نام نزدیک بود 

دوست نداشتم برم علوم قرانی ولی برای ایستادن جلوی خواسته های بابا و مامان قدم خوبی بود 

حداقل حرف اونا نمیشه

بعدش یه فکری می کنم که از این رشته هم خلاص شم


روز ثبت نام رسید 

استرس زیادی داشتم 

دلم رو زدم به دریا و از خونه زدم بیرون

بو هر قدم قلبم تند تر می زد

مترو شلوغی های تو واگن

واقعا تمام این آدم ها برای چی زندگی می کنند

همشون هدف دارند

دارند کجا می رند

بالاخره رسیدم از مترو که اومدم بیرون یه نفس عمیق کشیدم یهو از پشت یه دختری محکم خودرد به من

یه قدم پرت شدم جلو 

نگاهش کردم اون هول تر از من 

تمام برگه هاش ریخت رو زمینی

مانتو مشکی شلوار جین مقنعه مشکی که پشت گوش هاش برده بود و موهای فر 

نشستم کمکش کنم 

از پشت عینک فرم کائوچویی مشکیش با استرس نگام کرد

_ببخشید تو رو خدا اصن حواسم نبود

یهو خندم گرفت 

_اشکال نداره

بلند شد ایستاد

_تنهایی اومدن دنبال کارها سخته اونم اولین بار

_واسه چی

_ثبت نام دانشگاه دیگه

_آهان

خوشبختم منم اومدم ثبت نام

_تنها؟؟؟

_خوبه خودتم تنها اومدی اینقدر تعجب کردی هاا

زدیم زیر خنده


#راحیل

#رنگ_فراموشی 

#رمان #ایرانی #عاشقانه #مدرن #دهه_هفتادی


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها