بسم رب الشهدا

.

#قسمت_سی_و_دوم

.

پاشدم ایستادم

- این مسخره بازی هارو همین جا تمومش کن

بابا بلند شد

- اگه فکر کردی می گذارم تو این کشور آینده ات رو خراب کنی و آبروی من و خونواده رو با این رشته ببری کور خوندی

- باشه دیگه برنمی گردم که آبروت بره

- ببین خوب گوشات رو باز کن یا بامن میای یاکاری میکنم که هم تو و هم این پسره از دانشگاه اخراج می شید هیچ هم بقیه اش رو نگذار بگم

همین الن وسایلت رو می ری از اون خوابگاه کوفتی جمع می کنی بریم

- می فهمی من با تو هیچ جا نمیام

- جناب سروان من وقت اضافه ندارم منتظر نتیجه ی شکایتم هستم

- سروان: آقای سرافراز لطفا بیاین واسه تکمیل پرونده

محمد بی چون و چرا بلند شد سرباز در رو باز کرد و همه رفتند بیرون واسه بررسی دوربین های دانشگاه نیاز به حکم بود و تاپرونده ای نبود حکمی هم نبود

اگه می رفتند پاسگاه اگه واسش سوء سابقه می شد چی

چطوری تو چشماش نگاه می کردم

دویدم بیرون

رفتم سمت بابا و جلوش ایستادم

- چی کار کنم

چی کار کنم که تمومش کنی

چرا پای یه نفر دیگه رو کشیدی وسط

- گویا تنها چیزی که واست فعلا مهمه این پسره است

نمی خواستم این رو بشنوم

- چیه ساکتی

- چرا نمی گذاری واسه خودم باشم

چرا نمی گذاری مسیرم رو خودم پیدا کنم

چرا همیشه باید حرف توباشه

گریه می کردم و می گفتم

نشستم کف زمین

- نمی خوام برم می فهمی

دلم اصلا واست تنگ نمی شه تو از پدر بودن هیچی نمی فهمی جز پول و شهرتت

هیچ وقت نفهمیدی

محمد اومد جلو

- جناب سروان اگه میشه زود تر بریم من کار دارم نمیتونم خیلی منتظر بمونم

بابا حرکت کرد

پاچه ی شلوارش رو تو مشت گرفتم

- باشه

باشه میام

تمومش کن این نمایش رو

بلند شدم بابا با سروان صحبت کرد

رفتم برم سمت در که از کنار محمد رد شدم

- لازم نیست بری

کاری نمی تونه بکنه

- تو نمی دونی اون چه کارهایی می تونه بکنه

بغض نفسم رو بند آورده بود

فقط دویدم سمت ماشین

حتی نتونستم از محمد خداحافظی کنم

چرا اون واسم عجیب بود یا به عبارتی مهم بود

درک نمی کردم

حتی وسایل خوابگاهم

فقط از شیشه ی ماشین اون هارو نگاه می کردم

بابا یه دسته تراول از کتش بیرون آورد و گرفت سمت محمد که مثلا هزینه ی خوابگاه باشه و در اصل برای اینکه خودش رو به نمایش بگذاره

محمد بدون توجه به بابا برای اولین بار به من نگاه کرد

نگاهم رو یدم و اون سرش رو پایین انداخت و رفت

بابا یه راست رفت سمت فرودگاه امام خمینی پرواز برای آلمان نبود باید می رفتم ترکیه و بعد از اونجا به آلمان

حتی فرصت خداحافظی با مامان مهری هم نداشتم

خدا این اون مهربونیته

اینه اون که گفتی هستی

اصلا هستی

چرا فقط مال بقه ای

اگه تو بلاک لیستتم چرا تموم نمی کنی این زندگیمو

اصن آخرتی هست

حکمتی هست

چرا دست از سرم برنمی دارید

به عالم و آدم گیر می دادم ولی آرزو می کردم کابوسی باشه که بیدار شم و ببینم همه چیز تموم شده

فرود گاه رسیدیم بلیط ها گرفته شده بود نیم ساعت تا پرواز

چرا پول می تونست همه چیز رو بخره 

منکه خریدنی نیستم

بابا منتظر شد سوار شم و هواپیما بلند شه تا مطمئن بشه که من رفته ام

تو هواپیما هیچ چیزی نمی تونستم بخورم و حتی نمی تونستم بخوابم

تنها اشک بود که از بدبختی خودم روی گونه هام سرازیر می شد

از درون پوچ بودم فقط جرات خودکشی نداشتم

رسیدم ترکیه هواتاریک بود پاهام نای جرکت نداشت اما اجازه ی موندن نداشت وگرنه دلم نمی خواست یاده شم

آدم ها رو می دیدم و روسری هایی که برداشته می شن و تیپ هایی که عوض میشه واقعا چقدر الکی خوش اند

ته مسافرت های خارجی و پولداری و آزادی از نظر اون ها رو درک کرده بودم اما هیچی تهش نبود

دلم می خواست فریاد بزنم جماعت صبر کنید تهش هیچی نیست تهش منم تهش اینجاست

تهش پوچیه هویتیه که وجود نداره و دست خودتون نیست اما توان اون کار رو هم نداشتم

وارد سالن که شدم یکی از آشناهای بابا منتظرم بود و رفتیم سمت هتل

زرق برق خیابون ها واسم معنا نداشت. اصلا هیچ چیزی معنا نداشت

واسه پرنده ی توقفسی که ناامید از پروازه هیچ چیزی جز مرگ معنا نداره

وارد اتاق شدم و افتادم روی تخت حتی باهمون کفش هام

زل زدم به سقف


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها