قلم سرا



دلم واسه فضای وبلاگ تنگ شد

فکر کنم یکی دوسالی هست که دیگه خیلی اینجا نمیومدم

راستش وقت نوشتن چندانی دیگه ندارم اما تو این مدت یه رمان دیگه نوشتم

سال ۹۷ با تمام خوب و بدش گذشت

۹۸ شروع خوبی واسه من نداشت اما اون شروع ناخوشایند شد تولد من جدید

رخ داد تا من رو ویران کنه و دوباره آجر به آجر بچینه اما این بار با دقت بیشتر و با دست لرزون


امیدوارم اتفاقای بد تو زندگیتون نیفته ولی مدت ها بود می خواستم خراب کنن آسمون خراش خودمو و به جاش یه کلبه ی نقلی بسازم ولی بوی خدا رو ازش از فرسنگ ها دور تر بشه شنید


دیگه مهم نیست من کیم

مهم نیست ماهیتم چیه مهم اینه که مسیر و مقصدم چیه


راستی دیگه آوا نیستم 

الان راحیلم

آوا صرفا یه نام هنری و عاطفی بود

اما راحیل الان پشتش هرار تا حرفه

هزار تا راه نرفته و هزار تا خواسته نرییده است

راحیل یعنی کوچ کننده یعنی واسه موندن نیستم 

یعنی منم و من و خدا

راحیل یعنی بوی خدا یعنی عاری از گناه یعنی انا العبد مقصدی که باید برسم


تمام حال خوب دنیا رو واستون آرزو می کنم

#راحیل




کاش همیشه همونی که می خوایم بشه

کاش همیشه بهترین ها بشه

کاش وقتی برمی گردی نگاه می کنی بگی اهععه همون چیزیه که تو بچگی می خواستم

کاش خواسته هامون درست باشه که پشیمون نشیم

کاش اونقدر بزرگ بشیم که خواسته هامون به اندازه ی دلامون بزرگ بشه



وقتی نگاهش می کنی می فهمی خودت کجای کاری

وقتی عکست تو آینه می افته خودت می فهمی چند چندی

کجای راهت اشتباه بوده کجاش درست

مهم نیست کجا ها عذر خواستی یه جاهایی باید عذر می خواستی و غرورت نگذاشت و یه جاهایی زیادی عذر خواستی 

یه جاهایی کوتاه اومدی و یه جایی نه

یه جاهایی کلا اشتباه رفتی

اما الان ببین کجایی

الآن ببین برنامه چیه

الان مسیرت رو پیدا کن

باید به جای دیدن اشتباه های بقیه تو آینه خودت رو ببینی بشماسی بسازی و بزرگ شی


آغاز همه ی آغاز ها اوست و پایان همه ی پایان ها او

بر این گنبد کبود تنها شاید ما چون نقطه ای بدرخشیم و خاموش شویم که آن درخشش هم به اراده ی اوست

چه بسیار انسان هایی که در تاریکی آمدند و در تاریکی رفتند 

و چه بسیار کسانی که آمدنشان انفجار نور بود و بعد سال ها رفتن هنوز جایشان نورانی است

حسرت زمانی است که نه آمدنمان نور داشته باشد نه بودنمان و نه رفتنمان

گویی که هرگز نبوده ایم

زمانی اینگونه می شود که تنها به زندگی حیوانی بسنده کنیم و نه بندگی بدانیم و خدمت و نه عشق بازی با خالق و نه هیچ چیز و هیچ

اینگونه است که باید حال که آمدیم بدون نور زندگی را به گونه ای کنیم که خلقی از زیستنمان خوش حال باشند و در آسایش از بودنمان و به رفتنمان چونان برویم که شتابان به سوی معشوق می دوند و کاش چنان زندگی کنیم که گل چین شویم برای گلستان معشوق 


اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیل

مرا فقط به قصد شهادت دعا کنید


وقتی واسه شهادت دعا می کنیم این نیست که می خواهیم بمیریم یا چیز دیگه 

شهادت رو به کسی می دهند که خوشگل زندگی کرده باشه و تو زندگی شده خلق خدا که هیچ دل خدا رو هم برده باشه

شهادت مقصد نیست

مقصد هر کدوم از ما با یکی دیگه متفاوته چون آفرینشمون کمی متفاوته 

آمد شهادت جایزه است

جایزه ی خدا واسه توانایی که عاشقشم می شه

در واقع غیر از شهید خدا می گه عاشقتم بنده ی من دیگه انتظار دوریت رو از خودم نمی تونم بکشم

و این جوری شهید گلچین میشه واسه گلستان خدا


خدایا به گونه در مسیر خودت مارا پیش ببر که آن باشیم که تو می خواهی و می دانی 

راضیه مرضیه باشیم نه ظلمت نفسی

مخلَض و مخلِص باشیم نه گمشده در زندگی حیوانی


یا علی مدد


دلم واسه فضای وبلاگ تنگ شد

فکر کنم یکی دوسالی هست که دیگه خیلی اینجا نمیومدم

راستش وقت نوشتن چندانی دیگه ندارم اما تو این مدت یه رمان دیگه نوشتم

سال ۹۷ با تمام خوب و بدش گذشت

۹۸ شروع خوبی واسه من نداشت اما اون شروع ناخوشایند شد تولد من جدید

رخ داد تا من رو ویران کنه و دوباره آجر به آجر بچینه اما این بار با دقت بیشتر و با دست لرزون


امیدوارم اتفاقای بد تو زندگیتون نیفته ولی مدت ها بود می خواستم خراب کنن آسمون خراش خودمو و به جاش یه کلبه ی نقلی بسازم ولی بوی خدا رو ازش از فرسنگ ها دور تر بشه شنید


دیگه مهم نیست من کیم

مهم نیست ماهیتم چیه مهم اینه که مسیر و مقصدم چیه


راستی دیگه آوا نیستم 

الان راحیلم

آوا صرفا یه نام هنری و عاطفی بود

اما راحیل الان پشتش هرار تا حرفه

هزار تا راه نرفته و هزار تا خواسته نرییده است

راحیل یعنی کوچ کننده یعنی واسه موندن نیستم 

یعنی منم و من و خدا

راحیل یعنی بوی خدا یعنی عاری از گناه یعنی انا العبد مقصدی که باید برسم


تمام حال خوب دنیا رو واستون آرزو می کنم

#راحیل




کاروان ها می روند اما هنوز

من اسیر چنگ دنیا مانده ام


اللهم ارزقنا توفیق الشهاده


چشم باز می کنم و اطرافم رو نگاه می کنم

همه جا پر از آدماییه که پریدن رو به خوابیدن تو بستر های گرم ترجیح دادند 

کسانی که عزیزترین داشته هاشون رو حتی پاره های تنشون رو گذاشتن و رفتن

اما وقتی به خودم نگاه می کنم چیزی جز زندانی رنگ های فریبنده نمی بینم

من هم آرزوی پریدن دارم هرچند قفل هایی با دست خودم به پاهایم بسته ام

کاش می شد


خوشا در جوانی چو پیران شدن

پریدن ، رها و خدایی شدن


#راحیل

 



یکی بود یکی نبود

همه ی ما توی دنیاهای کوچیک خودمون زندانی هستیم

هرکدوممون تو یه گوشه هایی از دنیامون با دنیای بعضی ها شریکیم

اما تنها کسی که تو دنیای هممون هست خداست


دنیای هر کدوممون رنگ جداگونه ای داره

رنگ دنیای من با دنیای تو فرق داره

اما یه رنگی تو پس زمینه ی همه ی دنیا ها هست و اون هم رنگ خداست


هر کسی می تونه پاک کن دست بگیره و رنگ های دنیای رو پاک کنه تا بهترین رنگ جهان تو دنیای به شهود برسه و یا اینکه با مداد مشکی خط بکشه رو تمام رنگ های خدایی

ولی باز همونم با پاک کن میشه یه کارهایی براش کرد

خلاصه که 

انا لله و انا الیه راجعون

اما کاش این راجعون با غرور باشه با سر بالا گرفته شده باشه نه سر بزیر از خجالت

کاش با شهادت باشه

اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک

مرا فقط به قصد شهادت دعا کنید


نقاشی راحیل بانو

#راحیل



امروز روز خوبی بود

راستش احساس مفید بودن از تمام وجودم بالا می رفت

بعد این همه سال درس خوندن امروز باید مردم رو در خصوص عفونت ادراری آموزش می دادیم

اولاش استرس داشتم

بالاخره اون همه آدم استرس داره به خصوص با اون همه سوال مربوط و غیر مربوط که در لحظه می پرسند و باید تصمیم درست بگیری و نظر پزشکی بدی

ولی خداروشکر به خوبی گذشت و همه راضی بودن 


در کل روز جذابی بود


#راحیل

روز نوشت



زندگی خوب و بد زیاد داره

همیشه صرفا بدش،بد و صرفا خوبش،خوب نیست

این ماییم که هر چیزی رو دوست داریم فکر می کنیم خوبه و هرچی رو دوست نداریم فکر می کنیم بده

ولی تو تمام این زمان ها اون موقعی که خوشحالیم و اصلا حواسمون نیست

و اون موقع که ناراحتیم و جنگ داریم با خدا که چرا اونی که من خواستم نه  

همیشه یه نگاه مهربون به ماست که میگه هرچی خواستی بگو خودت رو خالی کن از حرف اما بدونم من خوبی تورو بهتر از خودت می دونم

مثل مامان ها که بچه ها مامان هاشون رو می زنن یا گریه می کنن یا قهر می کنن اما مامان ها مهربون باز هم می گن مهم نیست ولی کاری که واست بده رو انجام نمی دم‍‍‍


هیچی دیگه.

و خدا هست هنوز.

بغل خدا یه چیز دیگه است.


نقاشی راحیل بانو

#راحیل




هر روز و هر روز بین مزار شهدا می چرخم اما چه فهمیدم از زندگی شهدا ؟

چه فهمیدم از شهدایی زندگی کردن؟

چه فهمیدم از شهدایی عروج کردن؟


موتو ان تموتو چه شد؟

کاش بفهمم و آماده شوم

کاش بمیرم و زنده شوم

کاش شهید بشم


#راحیل

اللهم ارزقنا توفیق الشهاده

مرا فقط به قصد شهادت دعا کنید



دریافت
حجم: 6.2 مگابایت

دائم تو مسیر مزار شهدا موندم   با نوای سید رضا نریمانی


آغاز همه ی آغاز ها اوست و پایان همه ی پایان ها او

بر این گنبد کبود تنها شاید ما چون نقطه ای بدرخشیم و خاموش شویم که آن درخشش هم به اراده ی اوست

چه بسیار انسان هایی که در تاریکی آمدند و در تاریکی رفتند 

و چه بسیار کسانی که آمدنشان انفجار نور بود و بعد سال ها رفتن هنوز جایشان نورانی است

حسرت زمانی است که نه آمدنمان نور داشته باشد نه بودنمان و نه رفتنمان

گویی که هرگز نبوده ایم

زمانی اینگونه می شود که تنها به زندگی حیوانی بسنده کنیم و نه بندگی بدانیم و خدمت و نه عشق بازی با خالق و نه هیچ چیز و هیچ

اینگونه است که باید حال که آمدیم بدون نور ، زندگی را به گونه ای زندگی کنیم که خلقی از زیستنمان خوش حال باشند و در آسایش از بودنمان و به رفتنمان چونان برویم که شتابان به سوی معشوق می دوند و کاش چنان زندگی کنیم که گل چین شویم برای گلستان معشوق 


اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیل

مرا فقط به قصد شهادت دعا کنید


وقتی واسه شهادت دعا می کنیم این نیست که می خواهیم بمیریم یا چیز دیگه 

شهادت رو به کسی می دهند که خوشگل زندگی کرده باشه و تو زندگی  خلق خدا که هیچ دل خدا رو هم برده باشه

شهادت مقصد نیست

مقصد هر کدوم از ما با یکی دیگه متفاوته چون آفرینشمون کمی متفاوته 

اما شهادت جایزه است

جایزه ی خدا واسه اونایی که عاشقشون می شه

در واقع خدا می گه عاشقتم بنده ی من دیگه انتظار دوریت رو از خودم نمی تونم بکشم

و این جوری شهید گلچین میشه واسه گلستان خدا


خدایا به گونه ای در مسیر خودت مارا پیش ببر که آن باشیم که تو می خواهی و می دانی 

راضیهً مرضیه باشیم نه ظلمتُ نفسی

مخلَض و مخلِص باشیم نه گمشده در زندگی حیوانی


یا علی مدد



✔  اللهم عجل لولیک الفرج و العافیه و النصر و اجعلنا من خیر اعوانه و انصاره و المستشهدین بین یدیه


✔   اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک


✔  اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم 



هو المحبوب

.

دنیا آینه ایست که تصویر ما را در زمانی دیگر در بعدی دیگر پدیدار می کند


زیبایی و خوبی مقابلش بنشانی از او خوبی و زیبایی می بینی

هرچند در زمانی دیگر ، درمکانی دیگر،به واسطه ای دیگر


خوب باشید تا خوبی ها دورتون موج بزنه


#راحیل



بسم رب الشهدا

.

#قسمت_دوم

.

با هزار ترس و لرز رفتم سر میز شام 

خونه اشرافی ولی خالی از صدا ، سوت و کور بی روح

انگار خاک قبرستون پاشیدند تو خونه

چرا هیچ حس خوبی نیست

نه شیطنتی نه شادی نه جیغی

شده بودم یه آدم با یه روح مرده درونش

ولی امشب واقعا ترس وجودمو گرفته

مامان پزشک بابا انبوه ساز یه بچه پولدار اما الان من. .

بابا می کشه منو

خانواده ی بابا از این خانواده های خیلی اپن اند 

اهل شراب و مجالس مختلط اصلا براشون هیچی مهم نیست

ولی خانواده ی مامان یکم ایمان توشون بود ولی تفاوت چندانی نداشتن کلا

تو خونمون فقط خاله مهری نماز می خوند

از بچگی با من بود جای مادر و پدرم بود

از اسلام یه چیزایی یادم داده بود

ولی این دیگه واقعا نوبرش بود

آخه علوم قرآن. .

چه طوری بگم بهشون

سر میز نشستیم مهری خانوم واسمون غذا کشید یه لقمه هنوز نخورده بودم که بابا پرسید

_ نتایج اومده چی شد؟

غدا تو گلوم گیر کرد

چشمم داشت از جاش در می اومد

سرفه امونم رو برید

_ مهری : چی شد فدات شم بیا اب بخور

یه لیوان آب ریخت داد دستم لقمه رو با اب قورت دادم

و تو چشمای بابا که زل زده به من نگاه کردم منتظر بود و از پشت اون عینک بدون فرم مستطیلی در حالی که دو دستش رو قفل کرده بود تو هم و آرنجاش رو میز بود بهم نگاه می کرد

_ بابا:خب نگفتی چی شد؟


#بانوی_مهاجر 

#رنگ_فراموشی


#رمان #ایرانی #عاشقانه #مدرن


بسم رب الشهدا

.

#قسمت_اول

.

خوب نبودم اما بد هم نبودم 

ولی تازه وارد بودم

تازه نتایج اومده بود 

رتبه ام بد نشد اما واسه ی من فرقی نداشت 

فقط هدفم قبول شدن دانشگاه تهران بود و تموم

رشته اش مهم نبود

هدف خاصی تو زندگی دنبال نمی کردم

اصن مگه باید هدفی باشه

زندگی همین دوروزه و تموم میشه

چرا این دوروز رو به جای شادی صرف به دست آوردن چیزایی بکنم و براشون خودکشی کنم

من مثل بقیه نیستم

هر چی بخوام دارم پس بهتره فقط لذت ببرم هر چند لذتی نیست و فقط تکرار مکرراته 

تکرار هایی که هر روز با بیدار شدن شروع میشه و هر شب تموم 

پول بابا . شغل خوبش. پول مامان و شاغل بودنش و منم تنها بچه و هر چی بخوام در اختیارم 

زندگی همینه 

دوستای الکی از سر تنها نبودن 

اصن مگه میشه کسی واقعا به خاطر خودمون باشه

گشتم نبود نگرد نیس بگذرون بره فقط


اینا حرفای همیشگی هست که تو ذهنم پخش می شه مثل یه نوار اما واقعا زندگیم همینه تکرار تکرار و باز هم تکرار

ولی خب آخرش با رتبه ی ۱۵۰۰ کنکور انتخاب رشته کردم 

جواب ها اومد دهنم باز موند

کی من این رشته رو انتخاب کرده بودم

جوش اورده بودم 

کارد می زدی خونم در نمی اومد 

آخه چرا

گفتم رشته اش مهم نیس ولی این دیگه چراااااااا


#راحیل

#رنگ_فراموشی


#رمان #ایرانی #عاشقانه #مدرن




بسم رب الشهدا .

#قسمت_پنجم

.

دستم رو بردم جلو دست دادم

_من ترانه ام

_منم مژده

راه افتادیم سمت دانشگاه آخه خیلی فاصله نداشت 

کلی آدم واسه ثبت نام اومده بودند

با خانواده هاشون البته

من و مژده هم با هم رفتیم 

اولین بار بود دلم می خواست یکی کنارم باشه

اون رشته ی معماری قبول شده بود و مجبور شدیم جدا شیم واسه ثبت نام 

ولی شماره هم رو گرفتیم که حداقل بعدش تنها نباشیم و اولین ناهار دانشجوییمون رو با هم بخوریم


هرچی به دانشکده ی علوم قرآنی نزدیک تر می شدم قلبم تند تر می زد

تازشم فضا واسم سنگین تر می شد 

بچه ها مذهبی تر می شدن و من غریبه تر

دم دانشکده که رسیدم و تو صف ثبت نام ایستادم تعجب از نگاه ها می ریخت

حق داشتن خب 

یه مانتوی خاکستری مقنعه ی مشکی که موهام کج از کنارش بیرون بود

شلوار جین جذب و کفش اسپورت صورتی و کوله ی صورتی که یه طرفه رو دوشم بود و آستین هایی که تا وسط ساعدم تازده شده بود


خودم هم الان خندم می گیره

از نگام ها فرار می کردم 

سرم را انداختم پایین و دسته ی کیفم رو محکم چسبیدم

بالاخره نوبت من شد


#راحیل

#رنگ_فراموشی 

#رمان #عاشقانه #ایرانی #مدرن



بسم رب الشهدا

.

#قسمت_چهارم

.

شب تا صبح فکر کردم

ثبت نام نزدیک بود 

دوست نداشتم برم علوم قرانی ولی برای ایستادن جلوی خواسته های بابا و مامان قدم خوبی بود 

حداقل حرف اونا نمیشه

بعدش یه فکری می کنم که از این رشته هم خلاص شم


روز ثبت نام رسید 

استرس زیادی داشتم 

دلم رو زدم به دریا و از خونه زدم بیرون

بو هر قدم قلبم تند تر می زد

مترو شلوغی های تو واگن

واقعا تمام این آدم ها برای چی زندگی می کنند

همشون هدف دارند

دارند کجا می رند

بالاخره رسیدم از مترو که اومدم بیرون یه نفس عمیق کشیدم یهو از پشت یه دختری محکم خودرد به من

یه قدم پرت شدم جلو 

نگاهش کردم اون هول تر از من 

تمام برگه هاش ریخت رو زمینی

مانتو مشکی شلوار جین مقنعه مشکی که پشت گوش هاش برده بود و موهای فر 

نشستم کمکش کنم 

از پشت عینک فرم کائوچویی مشکیش با استرس نگام کرد

_ببخشید تو رو خدا اصن حواسم نبود

یهو خندم گرفت 

_اشکال نداره

بلند شد ایستاد

_تنهایی اومدن دنبال کارها سخته اونم اولین بار

_واسه چی

_ثبت نام دانشگاه دیگه

_آهان

خوشبختم منم اومدم ثبت نام

_تنها؟؟؟

_خوبه خودتم تنها اومدی اینقدر تعجب کردی هاا

زدیم زیر خنده


#راحیل

#رنگ_فراموشی 

#رمان #ایرانی #عاشقانه #مدرن #دهه_هفتادی



 

بسم رب الشهدا .

#قسمت_سوم

.

راستش راستش.

_قبول نشدی؟

مهم نیست 

کم کم آماده شو می ری آلمان حقوق می خونی

بیشتر چشمام گرد شد

_حقوووووق

_اره حقوق 

دوست نداری نقشه کشی ساختمان

_نه قبول شده ام 

_چی قبول شدی؟

مطمئن بودم می کشتم

با کلی من من شروع کردم حرف زدن

_راستش علوم قرآنی قبول شدم 

سکوت شد می دونستم مرده ام

_نمی ری. همون که گفتم

دختره ی احمق چرا این رشته رو زدی 

ماه دیگه می ری آلمان

_ولی.

_ولی نداره حاضر شو هر چی می خوای برای رفتن حاضر کن


می دونستم بیفایده است

می دونستم زندگیم با زور و اجبار اونه و خلاصی ندارم

اما من نمی خواستم برم 

چرا باید آخه چرا باید داره


چرا نمی تونم واسه زندگیم تصمیم بگیرم


دلم برا خانواده نداشته تنگ نمی شد اما نمی خواستم وسط مردم غریبه باشم 

نمی خوام هر روز با آدم های غریبه روبه رو شم با یه زبون عجیب تر از خودش با نگاه های متفاوت

خداااااااا

یه بار فقط کمک کن


#راحیل

#رنگ_فراموشی


#رمان  #عاشقانه #مدرن #ایرانی #دهه_هفتادی



بسم رب الشهدا

.

#قسمت_دوم

.

با هزار ترس و لرز رفتم سر میز شام 

خونه اشرافی ولی خالی از صدا ، سوت و کور بی روح

انگار خاک قبرستون پاشیدند تو خونه

چرا هیچ حس خوبی نیست

نه شیطنتی نه شادی نه جیغی

شده بودم یه آدم با یه روح مرده درونش

ولی امشب واقعا ترس وجودمو گرفته

مامان پزشک بابا انبوه ساز یه بچه پولدار اما الان من. .

بابا می کشه منو

خانواده ی بابا از این خانواده های خیلی اپن اند 

اهل شراب و مجالس مختلط اصلا براشون هیچی مهم نیست

ولی خانواده ی مامان یکم ایمان توشون بود ولی تفاوت چندانی نداشتن کلا

تو خونمون فقط خاله مهری نماز می خوند

از بچگی با من بود جای مادر و پدرم بود

از اسلام یه چیزایی یادم داده بود

ولی این دیگه واقعا نوبرش بود

آخه علوم قرآن. .

چه طوری بگم بهشون

سر میز نشستیم مهری خانوم واسمون غذا کشید یه لقمه هنوز نخورده بودم که بابا پرسید

_ نتایج اومده چی شد؟

غدا تو گلوم گیر کرد

چشمم داشت از جاش در می اومد

سرفه امونم رو برید

_ مهری : چی شد فدات شم بیا اب بخور

یه لیوان آب ریخت داد دستم لقمه رو با اب قورت دادم

و تو چشمای بابا که زل زده به من نگاه کردم منتظر بود و از پشت اون عینک بدون فرم مستطیلی در حالی که دو دستش رو قفل کرده بود تو هم و آرنجاش رو میز بود بهم نگاه می کرد

_ بابا:خب نگفتی چی شد؟


#راحیل

#رنگ_فراموشی


#رمان #ایرانی #عاشقانه #مدرن



بسم رب الشهدا

.

#قسمت_هشتم

.

اولین ایستگاه مترویی رو که پیدا کردیم رفتیم تو

دوتایی داشتیم مسیر هارو با انگشت دنبال می کردیم ببینیم کجا و چه طوری باید بریم که انگشتمون رسید به هم 

زدیم زیر خنده

خونه هامون دوتا ایستگاه مترو باهم فاصله داشت


سوار شدیم 

مژده باید زود تر پیاده می شد


خواستیم خط عوض کنیم که ثدای قار و قور شکمم بلند شد

_مژده بیا یه چیزی بخوریم من دارم از گرسنگی میمیرم

نگاه اون و چشمای ملتمس من گره خورد تو هم و یهو منفجر شدیم از خنده

یه ساندویچی تو سالن مترو دیدیم 

اولین باری بود تو این همه سال زندگیم که این همه با ولع می خوردم

_دختر بیا یه کم نوشابه بخور

خوبه حالا چند ساعت پیش ناهار خوردیم ها

چشمام متعجب گرد شد سمت دهن مژده که داشت می خندید

سرم رو برگردوندم تو شیشه دیدم جفت لپ هام ورم کرده

نه می تونستم حرف بزنم نه بخندم 

سرفه ام گرفت 

مژده نوشابه رو داد دستم و با دست شروع کرد بزنه پشت کمرم

_خفه نکنی حالا خودتو

بخدا ساندویچه پا نداره فرار کنه قول می دم بچه خوبی باشه تا آخر بخوریش


با کلی خنده ساندویچ رو خوردیم

دوباره گوشی مزده صداش بلند شد

_واییییییی بببخشید 

نزدیکم زود میام

نمی دونم چرا به مژده حسودیم شد

بلند شدم رفتم طرف صندوق و حساب کردم 

مژده تلفنش تموم شد 

_اهههههه چرا حساب کردی بابا 

_ قابلتو نداشت مهمون من

_دفعه ی دیگه پس با من

خندیدم و به نشونه ی رضایت گفتم باشه بابا حالا خوبه همش یه ساندویچ بودهااا

زدیم بیرون و دوباره سوار مترو شدیم

تا موقع پیاده شدن اون حرف زدیم و حرف زدیم و من برای اولین بار طعم خنده های از ته دل بی دغدغه رو چشیدم 

دوتا ایستگاه بیشتر باید می رفتم با یه مسافت تقریبا طولانی بعدش 

تمام راه رو تو مترو حس می کردم چقدر به مژده حسودیم داره می شه که اینقدر خانواده اش نگرانشن


تو همین فکرا بودم و به تنهایی خودم فکر می کردم که رسیدم

از ایستگاه مترو که زدم بیرون همه جا تاریک بود

ساعت نزدیک نه شب بود ولی دلم نمی خواست تاکسی بگیرم


تصمیم گرفتم پیاده برم سمت خونه

همه جا تاریک بود و گاه گداری یه چراغ جلوی یه خونه کوچه رو روشن می کرد

اصلا یادم رفته بود به بقیه چی باید بگم

رسیدم دم در خونه کلید تو دستم دستم رو در 

ولی دلم نمی خواست پا تو اون قبرستون ارواح بگذارم

چشمام رو بسته بودم و فقط آرزو می کردم هیچکی رو نبینم


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت



کاش گاهی زمان متوقف می شد

اصلا کاش گاهی جهان متوقف می شد

اصلا بهتر بود می توانستیم از جهان به بیرون پرتاب شویم و مدتی به تماشای کائنات و تلاششان بنشینیم

روز ها می گذرد و احساسات گوناگون بر ما مستولی می گردد

کدامشان حقیقی است

دوست داشتن

عشق

نفرت

بی تفاوتی

کدامشان؟

عشق انسانی را اگر بعد از ازدواج باشد چه کسی می تواند کتمان کند که تعهد موجب آن است و روابط انسانی؟

و اگر قبل از ازدواج باشد چه کسی می تواند اثبات کند که هوس و طمع موجب آن نیست؟

طمعی که خواه زیبایی خواه ثروت و خواه جایگاه موجب آن باشد

عشقی که هرگز نمی تواند عشق بماند چه سود؟

یا محکوم به مرگ است یا به فنا!

عشقی به انسانی فانی که به ثبات آن اعتماد و اطمینانی نیست چه سود؟

پس عشق کجای این داستان انسانی است؟

عشق پوچ است و هیچ است. تنها دروغی است برای دلهای انسان های عاشق

انسان هایی که نمی دانند تنها عشق ثابت و جاودان یکی است ولا غیر!

 و باقی سایه هایی از آن اند و میزانشان به میزان نزدیکی به آن بسته است

و سوز و گدازشان به میزان بهره منده از آن


نفرت.

نفرت چیست جز نبود عشق؟

نبود عشق لایتناهی الهی که بر تمام موجودات چیره گشته

نفرت چیست جز خشمی که فرو خورده شده؟

نفرت چیست جز شیطانی که در ذاتی دمیده شده و آزرده مظلومی را و عشق را در وجودش به نیزه کشیده؟


کدام باید باشد و کدام نباید؟


کاش لحظه ای از کلاف احساس رهایی می یافتیم و نور گنجینه های قلبمان که بار امانت الهی است را می یافتیم

کاش زمان متوقف می شد،زمین متوقف می شد و گردون هستی از حرکت می ایستاد 

و رب پاسخ می داد ای بنده چرا سرگردان گیتی گشته ای و قلبت از نفس افتاده است؟

این همه زخم کجای این هستی بر قلبت نشسته است ؟

می خواهی تمام عمر در کنار من آرام گیری؟

می خواهی درآغوش کشانمت تا تمام زخم های خورده از ظلم روزگار از یاد رود و دمان شود؟

می خواهی کنار خود بنشانمت تا برایت بگویم از خلقتت؟

خلقت تو بهترین آفریده ام!

و خلقت تک تک آفریده ها؟

می خواهی داستان بگویم ؟

یا گنجینه ی قلبت را هویدا سازم؟

می خواهی تو را مهمان لبخند چشمانم و آغوش باز دستانم کنم؟

می خواهی تو را با خود به آغاز و پایان بی پایان خلقت برم؟

می خواهی همین جا کنار من بمانی و به دنیای مردگان زنده باز نگردی؟


و من بی درنگ به تمام سوالات پاسخ مثبت می دادم


#راحیل



بسم رب الشهدا

.

#قسمت_هفتم

.

_خب حالا از دانشگاه بگو به اون پسرهچی کار داریم

_شما کارهم نداشته باشید اون کار داره


سمیه صداش و تغییر داد و دهانش رو تغییر شکل داد

_خواهرم حجابت 

برادرم نگاهت 

خواهرم این کار برادرم اون کار

ایششششششش چندش

روز اول دانشگاه این مدلی تقریبا به سر شد 

مترو با مژده تقریبا هم مسیر بودیم تا یه جایی

از ناهار گذشته بود ولی خیلی گرسنمون بود رفتیم فست فودی و دلی از عزا درآوردیم

هم زمان با خوردن کلی حرف زدیم 

مژده خیلی خوب و شیرین حرف می زد آدم هایی که تو ثبت نام دیده بود رو طوری خنده دار می گفت که اولین باری بود وه از ته دل مجبورم می کرد بخندم

خیلی زود صمیمی شدیم

اما ته دلم می لرزید

از برخورد بابا ترس داشتم 

دختری که همه فکر می کنن همه چی داره درواقع هیچ کسی رو دورش نداره

مژده اولین کسی بود که بدون دونستن موقعیت خونواده ی من اینقدر با هام خوب بود

مجذوب خنده هاش می شدم و یادم می رفت خونه ای درکاره

ساعت دیگه داشت به هفت می رسید 

و من و مژده به جای مترو کلی از مسیر رو پیاده اومده بودیم ولی اصلا خسته نشده بودم

با تماس خانواده ی اون و نگرانیشون تازه متوجه ساعت شدیم


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #مدرن #ایرانی #سرگرمی



هو المحجوب

آسمان فرصت پرواز بلندی است

قصه این است چه اندازه کبوتر باشی

.

.

زندگی همه ی ما بالا پایینش خدا جریان داره

پس تا اوج پرواز کنید

تا خدا

اونجا دیگه هیچ پایینی وجود نداره برای رفتن

تنها بالا می مونه و بالاتر

.

#راحیل



بسم رب الشهدا .

#قسمت_ششم

.

رفتم داخل

کلی میز برای ثبت نام بود و هر کس یه کاری می کرد

رفتم جلوی یکیشون

مسئول ثبت نام یه خانم چادری بود 

چادرش تا چشماش تو صورتش بود و یکم بداخلاق بود 

منو دید گفت اشتباه اومدی دانشکده رو

_مگه ثبت نام علوم قران دو اینجا نباید انجام بدم

چشماش گرد شد

_مطمئنی

_بله

با یه تعجب خاصی مدارکم رو گرفت و نگاه کرد

و یه نگاه به ظاهرم انداخت

شروع کرد به وارد کردن مشخصات و کلی فرم داد تا پر کنم

همه زیر چشمی نگام می کردند 

دستم را بردم زیر موهام و یکم هلشون دادم زیر مقنعه

حس زامبی بودن وسطشون بهم دست می داد

نفسم حبس شده بود

ثبت نام که تموم شد دویدم بیرون 

زنگ زدم مژده کار اونم تموم شده بود


اون با یه سال بالایی که اومده بوده به بچه ها کمک کنه دوست شده بود اومدن که بریم یکم دانشگاه رو بگردیم 

اسمش سمیه بود

حالا بماند که چه دختری بود

فقط در این حد بگم که از من رو هوا تر و آزاد تر بود با یه آرایش غلیظ داشتیم قدم می زدیم که یه پسر با لباس سفید یقه دیپلمات و شلوار پارچه ای خاکستری و یه انگشتر توی دستش و مو های کوتاه فرق کج رد شد 

سمیه با خنده بلند گفت اینم آقای برادر مفتش دانشگاه 

بنده خدا پسره همون طوری سرش پایین رد شد از کنارمون 

از حرکت سمیه به شدت بدم اومد

لگه من دلم می خواد این مدل باشم خوب اون بنده خدا هم حق داره خودش انتخاب کنه چه طوری باشه

سمیه ادامه داد

_خیلی پسر چندشیه 

می ره تو دیوار سرشم بالا نمیاره 

سلامم بلد نیست انگار لاله

پریدم وسط حرفش


#راحیل


#رنگ_فراموشی


#رمان #عاشقانه #مدرن




#هو_رئوف


نقش زدن.

رنگ کردن.

خلق کردن.

زیبا ترین پدیده ی دنیاست

حالا خدا چقدر حال کرده با خلق ما

ولی آیا ما نقاشی هوشمند خدا، نقاشی زیبای خدا شده ایم؟

آیا همونی هستیم که می خواد؟

همونی که گفت فرشته ها نمی دونید چی ساختم؟

همونی که واسه ساختنش گفت فتبارک؟

همونی شیطان گفت همه جا سر زدم ولی یه جا نشد و خدا گفت نور من تو اون گنجینه مخفیه؟


کاش همون بشیم وگرنه باختیم


#راحیل

#نقاشی_بانو_پز



همیشه فکر می کردم کیشیک تو بیمارستان وحشتناکه تا اینکه بالاخره زمانش رسید

البته یه کشیک تمرینی خودخواسته بود اما خوب بود

حداقل از چیزی که تو فیلم ها می دیدم که یهو یکی حالش بد می شه یه دفعه اتفاق های بد می افته و تو دستپاچه می شی خبری نبود


کاش همیشه همه حالشون خوب باشه و ما بیکار

والاااااا

خیلی دوستتون دارم 

خوش باشید


#راحیل



بسم رب الشهدا

.

#قسمت_یازدهم

.

پیاده راه افتادم سمت مترو 

نه دلم ماشین می خواست نه چیزی 

نمی خواستم با ماشینی که بابا خریده بود برم دانشگاه 

دلم می خواست یه بارم شده تو عمرم مثل آدمای معمولی باشم

خسته شده بودم از توجه بقیه برای پول بابا

زنگ زدم مژده

_کی میای دانشگاه

خمیازه ای کشید

_دیوونه ای دختر ساعت شیش و نیمه 

کلاسمون ساعت ۹ بودهااا 

_یعنی نمیای بریم

_کجایی الان

_من . من تو خیابونم

_آخه این وقت کله صبح 

_باشه ببخشید بیدارت کردم

_باشه بابا ناز نکن الان آماده میشم میام 

_پس من ایستگاه مترو نزدیک شما منتظر می مونم

_باشه یه رب دیگه اونجام

_می بینمت

انگار دنیا رو بهم داده بودن 

مژده رو دیدم ناهوداگاه خنده نشست رو لبم

_ذوق مرگ شدی هااا این وقت صبح واسه دانشگاه زدی بیرون هااا

بابا همه می رن دانشگاه که تا لنگ ظهر بخوابن

_نمی تونستم بمونم خونه

نگاهش افتاد به کبودی صورتم

_چی شدی خوردی تو درو دیوار

لبخند تلخی زدم

_مهم نیست

_چیو مهم نیست عکس بده جنازه تحویل بگیر 

من غیرتیم هاااا

زدم زیر خنده

_بگو ببینم چی شده ضعیفه

_لاتی حرف زدنت تو حلقم

منفجر شدیم از خنده 

که مترو یهو بد جور ترمز گرفت و پرت شدم بغلش

_آهان این شد فقط تو بیا بغل خودم

_پر رو 

_نه جدا چی شده

_هیچی این ماج محبت باباست

چشماش گرد شد

_دیشب بحثم شد

_آخه واسه چی

_مفصله

_ماهم وقت زیاد داریم

دوتا جا پیدا کردیم تو مترو و نشستیم

_بگو می شنوم

_بابا نمی خواد ایران بمونم به زور می خواد منو بفرسته آلمان

_اووووف فکر کردم چی شده

خری بابا 

پاشو برو

سرم رو انداختم پایین 

_دلم نمی خواد برم یه جایی که از اینم غریبه ترم

صورتم رو با دستش کشید بالا 

_شوخی کردم

خب بهشون بگو 

_گفتم که این شد

_آهان پس که این طور

به زور جلوی اشکمو گرفتم و خودمو جمع و جور کردم

_خب حالا مهم نیس 

یه فکری به حال معده ام کن

_بترکی که همش گشنته

خندیدیم

_ولی اینو جدا موافقم نگذاشتی منم صبحونه بخورم

می ریم بوفه دانشگاه حتما به چیزی پیدا می شه بخوریم

ولی اول یه فکری به حال صورتت باید بکنیم

_واسه چی

_واسه هیچی 

هرکی ببینتت می گه زیر مشت و لگد بودی

ناراحت نگاش کردم

رو به من شد و دست برد تو کیفش و کرم پودرشو در اورد

اومد بزنه رو صورتم دردم اومد سرم رو کشیدم عقب و چشمام رو بستم

_درد می کنه؟

چشمام رو باز کردم

_یکم

_ببخشید

با دقت بیشتری کرم زد روش و بعد خواست خودم یکم محوش کنم و بقیه صورتمو بزنم که ضایع نباشه


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت


بسم رب الشهدا

.

#قسمت_دهم

.

یکم که گذشت سرم رو از رو پاش بلند کردم و خودم رو پرت کردم یه طرف دیگه ی تخت بالشت رو بغل کردم 

_خیلی دوست دارم مامان مهری

_خسته ای بخواب منم میرم

مهری خانوم بلند شد چراغ رو خاموش کرد و رفت بیرون

اصلا دلم نمی خواست بخوابم

نمی دونستم چی کار کنم

فردا صبح اولین کلاس هامون بود

نمی خواستم از ایران برم

خدا آخه چی کار کنم 

یه بار هم شده منو کمک کن 

فقط یه بار

چرا اصلا منو نمیبینی

چرا حتی یه ذره توجه نداری بهم 

می خواستی ولم کنی اصن چرا تو این دنیا منو آوردی

با خودم حرف می زدم و اشکم تمام بالشت رو خیس می کرد

خوابم برد 

هوا هنوز تاریک بود که بیدار شدم 

در اتاق رو باز کردم دیدم چراغ اتاق مهری خانوم روشنه 

رفتم تو اتاقش سر سجاده بود و ذکر می گفت نشستم کنارش و سرم رو گذاشتم رو زانوش و پاهام رو تو بغلم جمع کردم

تسبیح رو جابه جا کرد بین دستاش و دست دیگه اش رو گذاشت رو سرم 

_بیدار شدی عزیزم

_مامان مهری من نمی رم آلمان

نمی خوام برم حتی اگه بمیرم هم نمی رم

بوسه ای مهربون به گونه ام زد 

_خودتو بسپر به خدا خودش هواتو داره

بلند شدم رفتم دم در 

_ولی منو اصلا یادشم نیس

رفتم اتاقم و چهارزانو نشستم رو تخت 

به ساعت نگاه کردم ۶ صبح بود

بابا هفت می رفت

تصمیمم رو گرفتم

لباس های روز قبل هنوز تنم بود ولی پر چروک شده بود

لباس هامو عوض کردم 

از حس بد دیروز تو دانشکده علوم قرآنی اذیت می شدم

بین مانتو هام گشتم که یکی پیدا کنم کمتر زامبی به نظر برسم 

ولی پیدا نکردم

آستین کوتاه جلو باز کوتاه رنگی 

ای خدااااا 

ناچار یه جلو باز برداشتم که نسبتا بلند بود و یه زیر سارافون مشکی پوشیدم زیرش و یه مقنعه مشکی سر کردم

ولی موهام از جلو و پشت بیرون بود

دوباره مقنعه رو در آوردم و موهامو بافتم که کمتر بیرون باشه از پشت 

دیده شدنشون واسم مهم نبود ولی خب کلاس ها و هم کلاسی هام یه جوری بود

کیفم و یه کلاسور برداشتم و راه افتادم 

داشتم از در می رفتم بیرون که نگام به آینه افتاد و کبودی صورتم 

با حرص رژ قرمزم رو در آوردم و رو آینه نوشتم 

من از ایران نمی رم زندگیم مال خودمه 

و رژ رو پرت کردم کنار همون آینه و زدم بیرون


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت



بسم رب الشهدا

.

#قسمت_نهم

.

رسیدم دم در خونه کلید تو دستم دستم رو در 

ولی دلم نمی خواست پا تو اون قبرستون ارواح بگذارم

چشمام رو بسته بودم و فقط آرزو می کردم هیچکی رو نبینم

در را باز کردم و رفتم تو 

مامان و بابا سر میز شام بودن

مهری خانوم تا منو دید اومد جلو

_فدات شم کجا بودی تا الان دلم هزار تا راه رفت ساعت داره ده میشه

به یه سلام بسنده کردم و رفتم سمت اتاق 

که صدای بابا بلند شد

_تا این موقع نگفتی کجا بودی؟

_بیرون

_بیا بشین

_میل ندارم

_مدارکت رو فردا بگذار روی میز باید ارسال کنم

برق سه فاز منو گرفت

_من جایی نمی رم

_دست تو نیست 

تصمیم منه

_این زندگی منه و به خودم مربوطه 

بابا بلند شد و اومد نزدیک

انگشت اشاره اش رو بلند کرد 

_خوب گوش کن . اینو از گوشت بیرون کن که اینجا بگذارم آینده ات رو تباه کنی 

_آینده ام وقتی تباه میشه که زندگیم مثل شما بشه

با سیلی بابا برق از سرم پرید 

دستم رو گذاشتم رو گوشم و از پله ها دویدم بالا 

در اتاق رو محکم بستم و خودم رو پرت کردم روی تخت و رو تختی رو مشت کردم و اشکم سرازیر شد 

سرم رو فشار می دادم رو تخت که صدام در نیاد


صدای در بلند شد و مهری خانوم اومد تو 

لب تخت نشست و بقلم کرد منو کشوند توی آغوشش و نوازشم کرد

مقنعه رو اروم از سرم بیرون کشید و موهای م ریخت دورم 

حس مادر داشتن فقط با مهری خانوم برام معنا پیدا می کرد

آروم شدم 

غلتی زدم و سرم رو روی پای مهری خانوم جابه جا کردم و صورتم رو رو به صورتش گرفتم

بوسه ای به پیشونیم زد و گفت 

_حیف چشمای خوشگلت نیست

بهش یه لبخند تلخ زدم 

_مامان مهری 

چرا من اینقدر بدبختم

_فدات شم تو کجات بدبخته دختر به این ماهی 

قربونت بشم درد و بلات تو سرم نگو بدبخت مادر 

_بدبختم دیگه . هیچی زندگیم دست خودم نیست خانواده ای ندارم از دار دنیا فقط تو را دارم مامان مهری

اشک آروم از گوشه ی چشمام می ریخت روی دامن مهری خانوم

و اون با تموم احساس مادرانه اش نوازشم می کرد


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #مدرن #متفاوت #ایرانی



بسم رب الشهدا

.

#قسمت_هفدهم

.

فهمیدم جواب داره ولی ذکر میگه که نخواد جواب بده 

یه نگاه بهش کردم

- میشه دو دقیقه برم اتاق کناری

تعجب تو چهره اش موج زد

- بله.بفرمایید

- ممنون

می دونستم اذیت می شه من دشمنی با اون نداشتم نمی خواستم اذیت بشه وقتی اومدم کمک

رفتم تو اتاق در رو بستم

موهام رو بافتم و با کش جوری بستمش که بیرون نباشه

روسریم هم از این روسری بلند ها بود

موهام رو تو کردم و روسری رو مرتب بستم

آستین های مانتو ام رو هم کشیدم پایین

رفتم بیرون

- خب فکر کنم ایمطوری کمتر معذبید

- پس هیچ راهی نیست که بیخیال بشید

- نه نیست

در را تا آخر باز کرد و همین طور پنجره هارو

اومد جلو و میز رو به سمت راهرو کشید

رفتم و یه طرفش رو بلند کردم

- سنگینه خودم میبرم

- برا شما هم سنگینه تنهایی

چاره ای نداشت بنده خدا

رفتم سراغ قفسه ها

- صبر کنید اونها باید مرتب درآورده بشن 

هنوز حرفش تموم نشده بود که من پام رو روی قفسه ی اول گذاشتم که دستم به بالاترین قفسه برسه

نمی دونم چی شد که قفسه به سمت من برگشت و من تعادلم رو از دست دادم و جیغ زدم 

قفسه چوبی بود و سنگین و من 55 کیلو بیشتر نبودم اما خب .

آقای سرافراز حواسش به من جمع شد و با گفتن یا زهرا دوید سمتم

من افتادم رو زمین و اون با شونه اش قفسه رو گرفت

قفسه محکم به شونه اش برخورد کرد

و تمام کاغذ ها ریخت وسط زمین

من ترسیده بودم ولی اون وسط حواسم به مردونگی اون بود که خودش رو سپر بلای من کرده بود

داد زد

- پاشو برو کنار

به خودم اومدم بلند شدم سعی کردم قفسه رو برگردونم سر جاش

- باشمام می گم بو کنار

گوش نکردم هلش دادم و قفسه صاف شد

اعصابش خورد بود

- شما خوبید؟

- بله

خیلی عجیب بود که تو اون حالش هم با تمام عصبانیتش نگران حال من بود

- خواهرم شما بفرمایید دیگه خیلی هم ممنون

بی رمق رفتم سمت در

یهو صدام کرد

- یه لحظه صبر کنید

رفت داخل آبدارخونه و من نشستم لب پله ی دم در

اومد بیرون با یه لیوان آب قند

لیوان رو گرفت سمتم

نگاهش کردم و اون نگاهش رو ید

تشکر کردم و بلند شدم که برم

- صبر کنید کمی بشینید ترسیدیده اید

یکم از این بخورین بعد

از این که دعوام نکرد بغضم گرفت

- نه تا اینجاش هم اذیتتون کردم با اجازه

ناراحت شد

- معذرت می خوام اما این رو بخورین

- شما چرا من همه چیز رو بهم ریختم من باید عذر خواهی کنم

و تازه باعث آسیب به شونتون هم شدم

چرا اون کار رو کردین


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت



بسم رب الشهدا

.

#قسمت_شانزدهم

.

ولی من ایستادم و دست به چونه ام گذاشتم - اول بهتره قفسه رو خالی کنیم

روسریم رو دوطرفش رو دست گرفتم که برم پشت گردنم که صدای زیر لب اون رو شنیدنم که استغفار می گفت

- خواهرم شما بفرمایید می خوام در رو ببندم بعد از ظهر با بچه ها این جا رو درست می کنیم

متوجه شدم به خاطر من معذبه

اما لجبازی من گل کرده بود اصلا از بسیج خوشم نمی اومد اما یه حسی تو دلم می خواست اون کار رو انجام بدم و اونجا رو مرتب کنم

شاید جو دانشجویی بود شاید به خاطر کمکش و شاید هم به خاطر بیکاریم

- شما می خواهید برید باشه برید اما من تصمیم گرفته ام این جارو مرتب کنم

رفت تو چارچوب در ایستاد

- خواهش می کنم

این کارها مردونه است

حرصم بیشتر در اومد

- مردونه زنونه نداره

- لا اله الا الهه

خواهرم خوبیت نداره بفرمایید

نچ نمی شه

ناچار بود قبول کنه

رفت بیرون و در رو بست قفل کرد


واقعا که خیلی نامردیه 

باشه ولی من کم نمیارم 

اصن تو برو

این ها حرف های ذهنم بود

شروع کردم به درآوردن کتاب ها و پرونده ها و چندتاییش افتاد

از صدای افتادن اون ها و جیغ کوتاه و ضغیف من در رو باز کرد با باز شدن در و دیدن اون بیشتر هول کردم بقیه اش هم ریخت

بنده خدا نمی دونست بخنده یا دعوام کنه

- خواهرم من به شما می گم لازم نیست کمک کنید توجه نمی کنید

شما برید خودم مرتبش می کنم

- شما چون چادر سرم نیست و مثل خودتون نیستم دارید من رو بیرون می کنید

- این طور نیست می بینید که هیچ خانمی اینجا نیست

این کار آقایونه این کارها مناسب خانم ها نیست

- شما همش دنبال تفکیک جنسیتی هستید

- این چه حرفیه 

بلند کردن این وسایل و خاکی شدن مناسب خانوما نیست ارزش خانوما بالاتر از انجام دادن این کارهاست

مگه ما مرده باشیم که بگذاریم خواهرامون این کارها رو بکنن 

شهدا رفتن که خواهرهای ما عزتشون حفظ بشه حالا به اسم اونا من از یه خانم کمک بگیرم

با این حرفاش حرصم خوابید اولین نفری بود که اینقدر آروم ارزش من رو به خاطر تنها زن بودنم بالا می برد

- اما من دوست دارم الان کمک کنم

فکر نکنم شهداتون بگن منو بیرون کنید

فهمیدم جواب داره ولی ذکر میگه که نخواد جواب بده 


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #مدرن #متفاوت #ایرانی



بسم رب الشهدا

.

#قسمت_پانزدهم

.

صدای پایی اومد از پشت سرم برگشتم و صدای جیغ کوتاهی بلند شد

در واقع من جیغ کشیدم

یه پسر خاکی و سر و ساده با یه موکت روی دوشش یه قدمی من متوقف شد

اون بنده خدا هم اصلا متوجه من نبود و با جیغ من میخ کوب شده بود

یه نگاه کرد و سرش را پایین انداخت

- شرمده متوجه شما نشدم

حلال کنید

- چیو حلال کنم؟

- ترسوندمتون

- آهان.ایرادی نداره

رفت داخل و موکت رو گذاشت کنار اتاق خواست قفسه هارو جابه جا کنه نتونست

- آقای نهاوندی

- کسی نیست

ببخشید اینجا چه خبره

- خبر اصی نیست دفتر بسیجه

- خیلی عجیب غریبه

ببخشید مسئولش نیست؟

- خواهران روز های فرد میان

- خب مسئول برادرانش چی

- خودم هستم امری هست درخدمتم

با تعجب نگاهش کردم

- شما؟

- بله

سرافراز هستم.امرتون؟

- بیشتر به کارگرها می خورین تا مسئول

چشماش گرد شد

- آخ ببخشید منظوری نداشتم فقط گاهی فکرهام رو بلند می گم

- اشکالی نداره.حق دارین شما

خواستم بیام بیرون

- امرتون نگفتین چیکار داشتین

- کارخاصی نبود می خواستم برم انتشارات که راه رو گم کردم صدایی که از اینجا می اومد من رو به اینجا جذب کرد

عجیبه این همه گونی و خاک و .

- درسته ان شاالله قراره نایشگاه دفاع مقدس بزنیم هفته ی آینده

اومد جلو و راه انتشارات رو نشونم داد

رفت سرغ قفسه و خواست جابه جا کنه اما زورش نمی رسید

ایستاده بودم و نگاهش می کردم

آشنا بود

یادم اومد همون پسری بود که سمیه مسخره اش کرد

متوجه سنگینی نگاهم شد اما من حواسم به نگاهم نبود

یه لا اله الا الهی گفت و همون طور که سرش پایین بود گفت

- کاری دارید؟ چیزی شده؟

- نه . نه معذرت می خوام

خواستم برم اما یه چیزی نمی گذاشت

برگشتم و سریع رفتم داخل و وسایلم رو گذاشتم روی میز

- بگذارید کمکتون کنم

- احتیاجی نیست

- خب تنهایی نمی تونید که

- نیازی نیست خواهرم یکی از بچه هارو می گم بیاد کمک مزاحم کارهای شما نمی شم

- من کاری ندارم کلاسم تموم شده

بنده خدا نمی دونست چی بگه از طرفی منم متوجه معذب بودن اون نمی شدم

رفتم جلو تر و خواستم یه سر قفسه هارو بگیرم

- خواهرم شما بفرمایید ان شاالله ا دوهفته ی دیگه روز های فرد خواهران هستند تشریف بیارید

از شهذا و شهادت چیزی برام مهم نبود ولی یه چیزی اونجا واسم آرامش داشت اصلا دلیل اصرار خودم رو نمی دونم چی بود

- تنهایی که نمی تونید الان هم همه سر کلاس اند

یه قدم اومدم عقب فکر کرد می خوام برم یه نفس عمیق کشید

ولی من ایستادم و دست به چونه ام گذاشتم

- اول بهتره قفسه رو خالی کنیم


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #مدرن #متفاوت


بسم رب الشهدا

.

#قسمت_چهاردهم

.

یهو بغضم گرفت اما خودم رو کنترل کردم 

کلاس هرجوری بود تموم شد

اومدم بلند شم دیدم دختر پشت سریم ذاره جزوه اش رو مرتب می کنه 

خیلی خوب جزوه نوشته بود 

تازه یادم افتاد اینجا مدرسه نیست و باید جزوه خودم بنویسم

دنیا خراب شد روسرم

جلوش خشکم زد

سرش رو بلند کرد و تعجب من رو که دید لبخند زد

- چیزی شده خانمی

- اوهوم

جزوه

لبخندی زد

- آهان اینو می گی

اگه می خوای و ننوشتی میتونی ازش عکس بگیری یا کپی

دنیا بروم لبخند زد

- می دونی اصن یادم نبود جزوه باید نوشت و اصلا خوش خط نیستم

لبخندی زد

- منم خلی خوب نمی نویسم اما اگه بدردت بخوره می تونی ازش استفاده کنی

به جزوه ی مرتب و تمییزش نگاه کردم هم کامل بود هم دسته بندی و خلاصه و مفید و کامل

- شما مال همین دانشکده اید؟

- آره عزیزم و منم مثل خودت تازه واردم

- پس یعنی همه ی کلاس ها باهمیم؟

- بله

- پس میشه جزوهی بقیه ی درس ها رو هم از شما بگیرم ؟

- بله چرا نشه

- فکر نکنی تنبلم هااا اما نمی تونم هم گوش کنم هم بنویسم

- این چه حرفیه

بیا عزیزم این جلسه دستتباشه بعد نماز ازت می گیرم

بلند شد خواست بره .اینقدر ذوق زده بودم که اصلا اسمش رو هم یادم رفت بپرسم چه طوری پیداش می کردم

دویدم دنبالش

- ببخشید اسمتون

چه طوری پیداتون کنم

- آخ ببخشید راست می گی

فاطمه رحیمی هستم

- منم ترانه ام .ترانه سهیلی

میشه شماره ات رو داشته باشم

- چراکه نه


شماره اش رو گرفتم و تک زدم که شماره ام بیفته

اولین دختر مذهبی بود که بدون تعصب و غرور و حس تنفر نگاهم می کرد

همیشه حس می کردم تمام دخترهای مذهبی که با دید بد نگاهم می کنن از حسادتیه که نمی تونن یا نمی گذارن آزاد باشن 

اما فاطمه تو همون نگاه اول با اون روی خوش خودش داشت معادله هام رو به هم می زد

چه طوری به من غریبه اونقدر محبت کرد و اعتماد و شماره اش رو هم داد

نه به اون نگاه های عجیب نه به این مهربونی این دختر

داشتم می رفتم سمت انتشارات که گمش کردم 

در واقع تو اون دانشگاه گم شدم

یه صداهای عجیب و غریب تیر اندازی و اینا به گوشم رسید

با کنجکاوی دنبالش کردم

یه اتاق بود وسط کلی خاک و گونی و این چیزا 

رفتم جلو

وسط دانشگاه و این خاک و خل؟

در باز بود یکم سرک کشیدم تو کسی نبود

دوتا اتاق بود و تو اتاق روبه روی در یه میز کوچیک که یه چفیه روش بود و قفسه عایی پر از کاغذ و کتاب پشتش و چند تا صندلی

صدای پایی اومد از پشت سرم برگشتم و صدای جیغ کوتاهی بلند شد 

در واقع من جیغ کشیدم 


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت




بسم رب الشهدا

.

#قسمت_سیزدهم

.

بوسیدمش و یه لیوان برداشتم

- بشین مامان مهری من برات شربت درست کنم

تعجبش بیشتر شد

- چی شده خوبی دختر

- آره . بهتر از این نمی شم

مگه چیه یه بار هم من شربت درست کنم

شربت درست کردم و مهری خانم رو نشوندم روی صندلی و شروع کردم به تعریف از دانشگاه و مژده و بقیه 

هرچند کلاس های چندانی نداشتم ولی همون هارو با ذوق تعریف می کردم 

مهری خانم راست می گفت یه چیزی ام شده بود 

ولی نمی دونم چی 

شاید تاثیر مژده و خنده هاش بود و شاید اینکه بابا اینا یه هفته ای نبودن و من می تونستم نقشه بکشم واسه موندن خودم 

هرچی بود اولین بار بود که اشتم مزه ی شیرینی رو می چشیدم 

تعریفام که تموم شد ساعت یازده شب بود

- اووووف مامان مهری مردم از بس حرف زدم

چیزی واسه خوردن هست گشنم شد

- آره فدات شم نمی گذاری که یه بند تعریف می کنی اصن یادم رفت

شام ماکارونی بود غذایی که من عاشقشم 

به جرات باید بگم دوتا بشقاب پر خوردم و البته اولین بتر بود که تو آشپزخونه با مهری خانم شام می خوردم نه تو اتاق تنهایی

شب خیلی آروم خوابیدم 

صبح دوشنبه بود و من فقط یه کلاس داشتم ولی مژده اصلا کلاسی نداشت

تنهایی رفتم دانشگاه 

اما اینبار صبحانه خورده و با ذوق وصف ناپذیر

اصن یادم نبود رشته ام چیه 

یه روسری سورمه ای سر کردم و مانتو شلوار روز اول که مهری خانم شسته و اتو کرده بود 

عادت نداشتم تو یه هفته یه لباس رو دوبار بپوشم اما مجبور بودم چون مانتوی مناسب دانشگاه نداشتم 

نشستم ردیف اول

استاد که اومد تو کلاس بلند شدیم همون اول چشمش به من خورد که باهمه متفاوت بودم

سرش رو انداخت پایین و یه سلام دسته جمعی کرد 

اولین جلسه ی اندیشه بود

کل کلاس دخترا سمت چپ نشسته بودن و پسرا سمت راست

عمومی های همه ی دانشگاه مشترک بود اما به دلیل جمعیت زیاد سال اولی های کل دانشگاه و خاص بودن رشته ی ما عمومی های ما هم جدا برگزار می شد اون سال

تمام دخترا چادری بودند حالا بعضی ها خیلی مقید تر و بعضی ها کمتر ولی همشون محجبه بودن 

تمام پسر ها هم ساده یا مدل بسیجی یا مدل طلبگی البته چند تا مدرن تر هم بودن ولی اون ها هم مذهبی بودن 

تو تمام اینا من یه نقطه ی سیاه وسط کاغذ سفید بودم که نمایان بود 

استاد هرچی حرف می زد سعی میکرد بره وسط ردیف بعدی یا چشم از رو من سریع برداره 

این بی توجهی اذیتم می کرد 

هیشه تو جمع ها مرکز توجه بودم اما اینجا همه من رو سعی میکردند ندید بگیرم 

خیلی سخت بود 

یهو بغضم گرفت اما خودم رو کنترل کردم 

کلاس هرجوری بود تموم شد


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی


بسم رب الشهدا

.

#قسمت_دوازدهم

.

رسیدیم دانشگاه 

قو پرنمی زد

مژده با آرنج زد بهم

- بیا اینم عشقت بشین تنهایی تماشاش کن

زدم زیر خنده

- گفتن بخند تا دنیا بهت بخنده اما ترانه خانم به فکر پول مسواک و خمیر دندون هم باش مگه من چقدر درآمد دارم که خرجت کنم

بسه نخند بابا کلاغ ها ترسیدند و در رفتند

اون همینجور رجز می خوند و من بیشتر و بیشتر می خندیدم

- مژده بسه دیگه این همه خرجم کردی به کنار حداقل صبحونه ام بده بعد حرف بزن مردم از گشنگی

- چشم منزل جان خودم

به سنگ رو زمین یه لگد زدم

- وای خداروشکر نسل منزل و ضعیفه و اینا تموم شد چی بود بابا

- به همین خیال باش. تو خودت ضعیفه ی منی ها حالا هم اینقدر نخند گربه هه داره بد نگاهت می کنه اون شراره های آتش رو بکن تو ببینم

یه اخم الکی کرد و منم یه چشم محجوبامه گفتم و دوتایی زدیم زیر خنده

رفتیم سمت بوفه

تازه داشت باز می کرد 

باتعجب مارو نگاه کرد

- تازه واردین؟

- بیا ترانه خانم آبرو واسمون نگذاشتی

بله آقا تازه واردیم

حالا املتی نیمرویی چیزی واسه خوردن پیدامیشه

می دونستم مژده این قدر ها با بقیه راحت نیست ولی به خاطر خندوندن من داره این مدلی برخورد می کنه 

خداییش هم لاتی شده بود خنده دار

با هم املت خوردیم . یه املت دونفره 

اولین باری بود که با کسی هم غذا می شدیم و اولین باری بود که کسی واسم لقمه می گرفت اونم با لبخند


هرچی بود شیرین ترین صبحانه ای بود که خوردم

ظهر کلاس هامون تموم شد روز های اول بود و کلاس ها پشت هم کنسل می شد و یا فقط عمومی ها برگزار می شدند

شب دوباره دیر رفتم خونه

وقتی رفتم داخل خونه خدا خدا می کردم کسی بهم گیر نده

در سالن رو باز کردم و متعجب و مات و مبهوت بودم

سوت وکوت تر از اونی بود که قبلا بود 

رسیدم مهری خانم فقط اومد جلو

- سلام عزیزم کجا بودی تا الان فدات شم

- دانشگاه مامان مهری

یه نگاه امداختم به اطراف

- کسی نیست مامان مهری

- نه فدات شم 

بابات که رفته سفر کاری مامانت هم باش رفت

- کجا رفتن حالا

- چی بگم ، به من که چیزی نمی گن فقط گفتن یه هفته ای نیستن

تمام دنیارو بهم داده بودن 

دویدم تو اتاقم

- ترنم ، مادر چی شد؟

- هیچی الان میام

لباسام رو عوض کردم و مو هام رو مرتب کردم 

یه نگاه توآینه انداختم

رفتم سمت آشپزخونه 

مهری خانم داشت شربت درست می کرد 

از پشت بغلش کردم

- مامان مهری بهترین خبر رو دادی یه بوس بده حالا

چشمای مهری خانم گرد شده بود 

بوسیدمش و یه لیوان برداشتم

- بشین مامان مهری من برات شربت درست کنم


#راحیل

#رنگ_فراموشی


#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت




بسم رب الشهدا

.

#قسمت_بیست_و_دوم

.

من رو که دیدن خنده شون محو شد و سرافراز سرش رو پایین انداخت

-سلام علیکم

-سلام

اومده بودم اگه کمکی لازمه کمک کنم اما فکر کنم بهتر باشه برم

واسم این مهم نبود که با یه دختر دیده ام اون رو ولی واسم سنگین بود که من با اون دختر چه فرقی داشتم که رفتار ها اینقدر متفاوت بود

اصلا چرا باید میومدم دیوونه ای دختر ها

تو با بسیج چه نسبتی داری که راه کج می کنی این ور

-بسیج مال همه است نسبتی لازم نداره مال همه ی مردمه

چشمام گرد شد و سرم برگشت سمت سرافراز

-شرمنده دوباره بلند بلند فکر می کردین گویا

چرا من مواقع عصبانیت بلند فکرمی کنم

و چرا از حرفام جلوی این پسره خجالت می کشم مگه این کیه

-ببخشید من باید برم دیرم می شه

-یه لحظه صبر کنید خانم .

-سهیلی هستم -معذرت خوانم سهیلی

-خب. بفرمایید

برگشت سمت اون دختره که تمام وقت با لبخند من رو نگاه می کرد دلم می خواست برگردم بهش بگم چیه خوشتیپ ندیدی

- ایشون خواهرم هستن خانم سهیلی

آبجی ایشون هم همون خانومی هستن که دیروز کمک کردن و قفسه رو گرفتن که شونه ام آسیب نبینه

چشمام چهارتا شد

بچه چرا دروغ می گی

هاج و واج نگاهشون می کردم که دختره اومد جلو و دست دراز کرد سمتم

دستش رو گرفتم من رو کشید تو آغوشش و بعد چند ثانیه جدا شد اما چشمای من متعجب قفل شده بود روی سرافراز

-من فاطمه زهرام

-از آشناییت خوشبختم

داداش تعریف کردن ماجرای دیروز رو

خیلی ممنونم راستش این داداش من یکم دست و پا چلفتیه

-اههه آبجی

-دروغ می گم مگه

فاطمه زهرا به نظر بزرگ تر از سرافراز میومد

نگاهم رو هرطور بود عادی کردم و یه لبخند تحویلشون دادم

 فاطمه زهرا با دست مشت شده یه ضربه با شونه ی چپ سرافراز که آسیب دیده بود زد

سرافراز چشماش رو بست و درد تو چشماش مشخص بود

-بیا نیگا عزیز دردونه ی مامان

نچ نچ نچ خوبه شما ها جنگ نرفتین

باز خوبه جلوی ایشون جیغ نمی زنی

خنده ام گرفت به زور کنترلش کردم

-شما هنوز دکتر نرفتین

-نه بابا چیزیش نیس که جوونای روغن نباتین اینا دهه هفتادی های ناز نازو

نگاه ای دوتامون رفت سمت فاطمه زهرا

-اوه باشه تسلیم تعدادتون اینجا زیاده

راستی سلیقه ات تو تزیین خیلی خوبه بیا ببین کار من چه طوره؟

 راستش محمد که دستش آسیب دید امروز بیکار بودم اومدم کمکش کمی مرتب کنم


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت



بسم رب الشهدا

.

#قسمت_بیست_و_یکم

.

صبح سه شنبه با مژده قرار گذاشتیم و رفتیم دانشگاه از هم جدا شدیم و من رفتم سمت دانشکده ی خودمون تو راه موهام رو بیشتر زیر مقنعه کردم و خودم رو تو آینه ی سالن کمی مرتب کردم

فاطمه رو دیدم رفتم سمتش کنارش جای خالی بود اجازه گرفتم و نشستم یکم حال و احوال کردیم

با خودم قرار گذاشته بودم حداقل کمی یادداشت بردارم که آماده خور بار نیام

زمان استراحت پنج دقیقه ای که داشتیم من و فاطمه شروع کردیم به صحبت

دختر خیلی خوبی بود و البته اونم مثل من دوستی تو کلاس خودمون نداشت

-ترانه تیپ امروزت واقعا خیلی خوبه از تیپ دیروزی که خیلی خانومانه تره

خیلی خوشگل شدی خواهری

خودم رو روصندلی جابه جا کردم و تشکر کردم

آخر کلاس نماینده ی کلاس که یکی از پسر ها شده بود رفت آموزش که ماژیک رو تحویل بده و خبر کلاس بعدی رو بگیره برای همین همه منتظر بودیم

بالاخره خبر دادن که کلاس بعدی تشکیل نمی شه

خواستم از فاطمه جزوه های همه ی کلاس هایی که داشتیم رو بگیرم که گفت کلاس دیگه ای نداره بعد از ظهر و به خاطر کاری باید برگرده خونه

من با یه نگاه ناراحت نگاهش کردم -خب باشه بیا ترانه جون همه ی جزوه ها دست شما امروز رو

فردا ازت می گیرمشون

ذوق کردم ولی چرا واسه یه جزوه جوری ذوق کردم که واسه ماشین کادوی بابا نه

گرفتم و لای کلاسورم توی کیف گذاشتم که خراب نشن

این دفعه هم مسیر بسیج رو بلد بودم و هم مسیر انتشارات رو ولی رفتم سمت پایگاه بسیج

توراه دختر پسر ها رو میدیدم دست در دست هم اند یا در حال سیگار کشیدن دونفره و گروهی یا در حال خندیدن اند

چون دانشکده ی ما مذهبی بود از این چیزا تو بچه ها نداشتیم البته واسه من مهم نبود

همیشه هرچند خانوادمون محرم نامحرم واسشون مهم نبود اما نمی دونم چرا من از تماس فیزیکی و راحت بودن با مردها یه جوریم می شد و نمی تونستم بپذیرم که همه ی مرد ها به چشم لذت بهم نگاه کنن ولی از اون حجاب خفه کننده هم خوشم نمی اومد برای همین معمولی و آزاد بودم

البته تو دانشگاه مجبور بودم به خاطر راحتی خودم از نگاه های سوال برانگیز کمی محدود تر باشم

ولی این محدودیت مهم نبود چون تو دانشگاه حالم بهتر از خونه بود پس تحمل این محدودیت مهم نبود

رسیدم دم در پایگاه بسیج

سرکی کشیدم کسی نبود همون دم در ایستاده بودم که صدای خنده اومد از داخل اتاقی که مشرف به جلو نبود و صدای آخ مردونه

گیج داشتم دنبال صدا می گشتم همون طور که دم در ایستاده بودم که آقای سرافراز که تا اون موقع نمی دونستم اسمش محمده با یه خانم چادری بیرون اومد که البته محمد رو هم اون صدا زد


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #مذهبی #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت



بسم رب الشهدا

.

#قسمت_بیستم

.

کشون کشون خودم رو رسوندم به انتشارات بسته بودنش آهم رو بیشتر کرد

نماز تموم شد فاطمه رو دیدم با شرمندگی سرم روپایین انداختم

جلو اومد

- سلام ترانه خانم چی شده اینقدر خاکی شدی

- هیچی قضیه اش مفصله

ولی خب همی قضیه نگذاشت به اتشارات برسم و انتشارات تعطیل کرد

میشه فرا دوباره ازت جزوه رو بگیرم؟

- چرا نمی شه

خداحافظی کردیم

نمی دونستم چه طوری برم خونه سوار مترو شدم 

اما لحظه لحظه ی اون روز واسم تکرار می شد و الکی می خندیدم

رسیدم خونه بالاخره

کیفم رو پرت کردم رو صندلی و مهری خانم رو صدا کردم 

نمی دونم چرا بیشتر دوست داشتم واسه مهری خانم حرف بزنم

دیدم کنار سجاده اش خوابش بردا رفتم یه دوش گرفتم 

وقتی اومدم مهری خانم میز ناهار رو آماده کرده بود

باهم ناهار خوردیم و دوباره از اول تا آخر ماجر هارو واسش تعریف کردم و اون هم گوش می کرد

بعد از ظهر شد تازه غم این که چی بپوشم فردا نشست تو دلم

رفتم کنار مهری خانم

- مامان مهری پاشو بریم خرید

- خرید چی؟

- مانتو واسه دانشگاه

همه مذهبین من با این مانتو ها اذیت می شم اونجا

لبخندی زد

انگار از خداش بود

مهری خانم ازدواج کرده بود اما چون بچه دار نمی شد شوهرش طلاقش داده بود و از بعد از اون از وقتی یادمه خونه ی ما بود

اونم من رو مثل دخترش می دونست و منم اون رو مثل مادرم

حداقل بیشتر از مامان خودم اون رو مامانم می دونستم

رفتیم خرید


برعکس همیشه، دنبال مانتو ی رسمی بودم که یکم آزاد باشه و جذب نباشه 

بعد ساعت ها سه دست مانتو خاکستری و مشکی و قهوه ای گرفتم و یه جفت کفش اسپورت سورمه ای و یه کوله ی سورمه ای

یه مقنعه ی مشکی هم گرفتم بلند تر از مقنعه ی خودم و یکم لوازم التحریر

شده بودم مثل بچه هایی که تازه می رن مدرسه

از وقتی قد کشیده بودم اولین باری بود که تنهایی خرید نمی رفتم و به مد توجه نداشتم

شب خسته و کوفته با تاکسی برگشتیم خونه شام رو خوردیم و رفتم تو اتاق و اونقدر روزم رو مرور کردم که خوابم برد

آرامش رو حس می کردم 

انگار مژده آقای سرافراز و همه و همه حسی رو درون من زنده کرده بود که مرده بود 

حسی که بهم می گفت خودم و وجودم ارزش داره نه پول بابا و موقغیت و ظاهرم

آدمایی اومده بودن تو این سه روزه تو زندگیم که رنگ فراموشی پاشیده بودند رو تنهایی ها و درد هایی که خودم رو دفن شده توشون می دیدم

چقدر این رنگ قشنگه رنگ فراموشی


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت



بسم رب الشهدا

.

#قسمت_نوزدهم

.

بلند شد و کمی شونه اش رو حرکت داد دردش می اومد ولی گفت خوب شده

شروع کرد به توضیح دادن مدل دسته بندیشون

و من گوش کردم و شروع کردم به دسته بندیشون 

هردسته ای که آماده می شد جمعشون می کرد و می برد بیرون کنار سالن می گذاشت

 همشون که مرتب شد از م خواست برم کنار تا قفسه رو هل بده بیرون اما شونه اش نمی گذاشت

رفتم جلو و با تمام خواهش های اون برای کنار رفتن قفسه رو کشیدم بیرون

 موکت رو کف اتاق پهن کرد خواست جارو رو برداره

- ببخشید این کار دیگه زنونه است من انجام می دم

جارو رو ازش گرفتم ولی تاحالا حتی جارو هم دست نگرفته بودم

 تو این فرصت رفت بیرون و کمی گونی آورد داخل و شروع کرد دور دیوار ها رو گونی بگیره 

جارو که تموم شد قفسه رو داخل آوردیم

- نمی تونم کاری کنم کمک نکنید پس شما طبقه های پایین رو بچینین بعدا بالایی ها رو خودم می چینم

قبول کردم و اون هم مشغول زدن عکس شهدا شد

کار من که تموم شد اون جلو اومد تا بقیه رئ داخل قفسه ها بچینه 

اون اطراف کمی نی و گیاه های نیزار دیدم و چندتا چفیه و سربند و پلاک 

برداشتمشون و خواستم تزیین کنم

- بگذارید اون ها رو خودم می زنم

- چه فرقی داره

خب بگید چه جوری می خواهید درستشون کنید همون کار رو می کنم

نمی تونست اصلا مخالفتی کنه

هیچی نگفت و منم بر اساس دیده هام تو چند تا فیلم و نمایشگاهی که مدر سه مارو قبلا برده بود شروع کردم به تزیین

خودم که از تزیین خودم با این وسایل راضی بودم 

کار اون به خاطر شونه اش کند پیش می رفت 

برا همین من صندلی ها رو هم آوردم تو 

خواستم میز رو بیارم که اومد و خودش سرش رو گرفت و دوباره رفت سر طبقه ها و مرتب کردن و تهییه ی لیست ازشون

منم میز رو تمیز کردم و یه چفیه پهن کردم روش

صدای اذان بلند شد

کار هر دو مون تو اون اتاق تموم شده بود

- امروز خیلی زحمت کشیدید

اجرتون با شهدا

با اجازه من باید در رو ببندم 

وسایلم رو برداشتم و بیرون ایستادم و منتظر شدم در رد ببنده

- به خاطر شونتون و اتفاقای افتاده عذر می خوام

- این چه حرفیه خواهرم خیلی کمک کردین موقع نماز مارو هم دعا کنید

با اجازه برم که به نماز برسم

خداحافظی کردم

تازه یاد انتشارات افتادم و جزوه ها که آه از نهادم بلند شد

قدم که برداشتم تازه فهمیدم چقدر کار کرده ام

منی که یه لیوان نشسته ام یا حتی اتاق خودم رو تاحالا مرتب نکرده بودم چرا دیوونه شدم یهو

کشون کشون خودم رو رسوندم به انتشارات بسته بودنش آهم رو بیشتر کرد


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت



بسم رب الشهدا

.

#قسمت_هجدهم

.

- چرا اون کار رو کردین؟

- کدوم کار

- چرا قفسه رو گرفتین؟

- شما جای خواهر من اگه خواهر منم جای شما بود حتما برادرتون چنین کاری می کرد

- من برادری ندارم یعنی هیچ کسی رو ندارم

حرفش رو خورد و یه عذر خواهی کرد

- عذر خوتهی لازم نیست

- ولی لطفا این رو بخورید

تشکر کردم و ازش خواستم لیوان رو بگیرم که یک پسر سر رسید

تیپ اونم بسیجی بود

با این صحنه که مواجه شد پوزخندی به آقای سرافراز زد و نگاهی به من انداخت

- شما هم برادر

خیر باشه فقط فکر نمی کنید این کارها واسه پایگاه بسیج خوب نیست

سرافراز لااله الا الهی گفت

من فهمیدم که به خاطر من داره به اون تهمت می زنه

لیوان رو کنار زدم

- من: ببخشید اون وقت کدوم کارها

- سرافراز: خواهرم شما صبر کنید خودم بخوام جوابشون رو می دم

- من: نه آقای سرافراز می خوام بدونم کدوم کارها

جناب منتظرم؟

یا حرفتون رو شفاف بگید یا اصن حرف نزنید

- پسره : شفافش رو دارم میبنم جلوم - سرافراز: استغفراله برادرم شما بفرمایی

- من: ایشون گویا یه چیزیشون میشه ها

- سرافراز: خواهرم لطفا شما بفرمایید داخل

برادر شما هم بفرمایید به کلاستون برسید

پسره یه نیشخندی زد و رفت

منم پریدم روی میزو غرو لند شروع کردم زیر لب بکنم

لیوان رو گرفت جلوم - من جای ایشون از شما معذرت می خوام

- شما چرا؟

پسره ی پرو با نگاهش داره منو قورت می ده بعد تازه ادای آدم مذهبی هارو در میاره

- استغفرالله

شما هم که الان اشتباه اون رودارید انجام می دید


این همه آرامش رو این از کجا میاره

بهش تهمت زد و مسخره اش مرد بعد میگه ساکت باش

- همیشه فکراتون رو بلند می گید

متعجب نگاهش کردم

خجالت کشیدم

- به من تهمت زد منم که واسم مهم نیست پس شما نیازی نیست ناراحت بشید

با خجالتی که تو عمرم اولین بار بود حسش می کردم لیوان رو گرفتم و آب قند رو خوردم

اون رفت سراغ پرونده ها ولی من از پشت سرش داشتم نگاهش می کردم شونه اش درد گرفته بود و نمی تونست دستش رو حرکت بده 

ناراحت شدم

رفتم جلو

- شونتون درد می کنه ؟

- نه چیزی نیست خوبم

- خیلی هم معلومه

من مرتبشون می کنم شما برید درمانگاه تابرگردید مرتب شده

- نه نیازی نیست جدا

- اگه نرید زنگ می زنم اورژانس بیاد

لبخندی زد

- همیشه اینقدر لجبازید؟

- البته نه به اندازه ی شما

لبخندش رو جمع کرد و سرش رو پایین انداخت 

بلند شد و کمی شونه اش رو حرکت داد دردش می اومد ولی گفت خوب شده 


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت



بسم رب الشهدا

.

#قسمت_بیست_و_هفتم

.

با نا امیدی پاهام رو می کشیدم سمت خوابگاه

به چه بهونه ای آخه می رفتم خوابگاه

دانشگاه توی شب وهم آلود بود 

تاریک ولی لامپ های زرد وسط بلوار ها روشن بود 

با تمام وجود التماس می کردم که بگذارند بمونم

رسیدم دم خوابگاه از نگهبانی دمش رد شدم رفتم سرپرستی

- سلام

- سلام بفرمایید

- ببخشید می خواستم ببینم می تونم امشب اینجا بمونم؟

خندید

- اینجا خوابگاهه نه هتل

مظلومانه نگاه کردم

- بله می دونم دانشجوی همین جام ولی .

- آهان پس امشب می خوای مهمان شی

- بله

- باشه ولی هزینه اش میشه 15 هزار تومن

کارت شناساییت رو هم بگذار تا قبل از چهار بعد از ظهر فردا می تونی بمونی ولی هروقت خواستی بری کارتت رو بگیر

به دستگاه پوز اشاره کرد

- کارت دنبالم نیست می تونم نقد حساب کنم؟

- باشه مشکلی نیست خودم واست کارت می کشم

خوشحال شدم و کوله ام رو محکم گرفتم و پول رو پرداخت کردم

سرپرست یه نفر رو صدا کرد که محل اقامت میهمان هارو نشونم بده

اتاق هایی رو برای بچه های ارشد که یکی دو روز بیشتر نبودند به عنوان اتاق میهمان گذاشته بودند

یه تخت یه یخچال و یا بالشت و پتو و کمد تمام وسایل تو اتاق بود البته دوتا تخت دوطبقه

اتاق خالی خالی بود

لباس هام رو درآوردم و روی تخت افتادم

گریه ام سدی نداشت و اشک هام بی صدا می اومد

تنها آرامشم شده بود عکس پشت گوشی که حس می کردم بهم لبخند می زنه

گوشی تو بغل خوابم برد

صبح با صدای پیج خوابگاه برای ورود آقایون بیدار شدم .

ساعت 8 بود و تاسیسات برای مشکلاتی که بچه ها نوشته بودن وارد خوابگاه شدند

چهارشنبه بود

رفتم سر کلاس ها

بعد کلاس زنگ زدم مهری خانم

- سلام مامان مهری

- سلام فدات شم . کجایی؟

- دانشگاهم

- دیشب کجا خوابیدی؟

- خوابگاه بودم مامان مهری نگران نباش

- الهی مادر فدات شه

کاش می تونستم کاری واست بکنم

- مامان مهری می خوام یه کاری بکنی حقیقتا

- چی عزیزم بگو

- یکم لباس واسم بگذار تو چمدونم و یکم پول تو کشوی میزم هست با مدارک شناسایی ام میام می برم

- مامان لج نکن برگرد خونه

- جای من اون جا نیست دیگه

زد زیر گریه و سعی کرد قانعم کنه اما من تصمیمم رو گرفته بودم قبل اینکه بابا بیاد خونه باید می رفتم اون نزدیکی و وسایلم رو می گرفتم

به سرعت خودم رو با اسنپ رسوندم و وسایلم رو گرفتم

با اینکه میلیون پول خورد بود تو خونه ی ما اما من اهل پس انداز نبودم پس فقط یک میلیون نقد تو کشو داشتم


#راحیل 

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت



بسم رب الشهدا

.

#قسمت_بیست_و_ششم

.

بابا بلند شد و باعصبانیت اومد جلو

من رو که دید پوز خندی زد

- چی شده مانتو خوشگلات رو جا گذاشتی 

می خوای با این کارهات آبروی مارو ببری 

حتما پس فردا هم چادر سرت می کنی و نماز می خونی

- هرکاری بکنم به شما مربوط نیست

بابا با حرص دستش رو بلند کرد که سیلی بزنه

- چیه می خواهی بزنی ؟ بیا بزن

معطل چی هستی . بزن دیگه

بابا دستش رو انداخت

دویدم طبقه ی بالا سمت اتافم نشستم رو تخت ولی دلم گریه نمی خواست

کتابام رو ریختم توی کیفم و خواستم بزنم بیرون که چشمم به جعبه ی پلام افتاد انداختمش توی کیفم و دویدم پایین رفتم سمت در

مهری خانوم اومد جلو

- کجا می ری فدات شم

- ولم کن مامان مهری . این خونه جای من نیست

بابا بلند شد اومد جلو تر

- پات رو گذاشتی بیرون دیگه برنگرد

- چیه فکر کردی برمی گردم

- باشه قبل رفتن کلید و کارت های بانکیت رو هم بگذار و برو

چه پدری بود به جای اینکه جلوم رو بگیره این حرفا رو زد

بغضم رو خوردم و تمام کارت های بانکیم رو درآوردم و با کلید خونه پرت کردم وسط سالن

- نه به خودتون نیازی دارم و نه به پولتون

بابا پوز خندی زد و من هم دویدم سمت در

- آقا تورو خدا نگذارید بره دو سه ساعت دیگه شب می شه و هوا تاریک

اصلا بابا واسش مهم نبود مامان هم طبق معمول بیمارستان بود که البته اگه هم بود کاری نمی کرد

از خخونه زدم بیرون و گریه ام سرازیر شد

هوا داشت تاریک می شد و من مثل دیوونه ها تو خیابون پرسه می زدم

از ماشین هایی که جلو پام می ایستادن و تیکه می انداختن بدم می اومد

چرا آدم های این شهر گرگ شده بودن

اشکام سر می خورد ولی نمی دونستم کدوم طرفی دارم می رم فقط رفتم تو مترو و سوار اولین مترو شدم

شب شده بود تازه فکر اینکه کجا بمونم شد مصیبت

گوشی رو برداشتم و به چند تا دوستای قبلم زنگ زدماما دست رد بود که به سینه ام می خورد

رونده و مونده از هرجا بودم

تک و تنها توی شهر به اون بزرگی چی کار می کردم

با سیصد تومن پول تو کیف پول و یه کارت ملی و یه کوله پرکتاب

کجا می رفتم کجا رو داشتم که برم

خونه ی فامیل بدتر از کف خیابون بود واسم

یا باید جایی پیدا می کردم یا تو خیابون صبح می کردم

داشتم گریه می کردم که دستم برچسب گوشیم رو حس کرد و وسط اون همه گریه یه لبخند حواله ی صورتم شد

نگاهش کردم

یه دفعه اسم ایستگاه دانشگاه به گوشم خورد

پیاده شدم

در دانشگاه باز بود

رفتم داخل

خوابگاه دخترا تو محوطه ی دانشگاه بود

با نا امیدی پاهام رو می کشیدم سمت خوابگاه


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت


بسم رب الشهدا

.

#قسمت_بیست_و_پنجم

.

یعنی می خواست شماره بده 

فکر نکنم به اون نمی خوره 

از تعللم فهمید

- نمی خوام شماره بدم که فقط لطفا یه لحظه بدین پستون می دم

گوشیم که یه قاب صورتی معمولی داشت رو بهش دادم 

رفت داخل غرفه و بعد چند ثانیه اومد 

تو اون فرصت هم کنجکاو بودم و هم بچه هارو می دیدم که مذهبی و غیر مذهبی جلوی غرفه جمع شده اند

واقعا غیر مذهبی ها چی کار می کردن اونجا؟

بالاخره اومد و گوشی رو به طرفم گرفت با تعجب نگاهش کردم گوشی رو برگردوند 

پشت گوشی یه برچسب زده بود عکس یه شهید 

خیلی قیافه ی خاصی نداشت اما با نمک و دلنشین بود تو چهره ی اون شهید یه چیزی بود که جذب می کرد ادم رو اما زیبایی نبود

- این جا شما هم زحمت کشیدید این هدیه ی منه عکس شهید مورد علاقه ی منه شهید ذوالفقاری

با لبخند گرفتم و تشکر کردم . روم نمی شد بگم من با شهدا هیچ سنخیتی ندارم

دست دیگه اش رو بالاآورد و یه پلاک گرفت جلوم

- این چیه

- پلاک

- این رو که می دونم ولی واسه چیه

- این پاک اسم شماست

شهدا هرکسی رو نمی پذیرند

شما واسه شهدا کار کردید پس پذیرفته شده ی شمایید اینم نشونشه

لبخند زدم و گرفتم و تشکر کردم

شهدا یه سری سرباز بودن که رفتن جنگیدن و پولشون رو گرفتن این همه حرف و معنویت الکی رو نمی فهمیدم

رفتم خونه

ولی تا گوشی رو دست می گرفتم دستم به نرمی پشتش می خورد و چهره ی شهید ذوالفقاری رو می دیدم و ناخودآگاه چهره ی محمد میومد تو ذهنم و لبخند می نشست روی لب هام

بلند شدم دست کردم تو کیفم و پلاک رو درآوردم سرکلیدی مین گوجه ای رو هم در آوردم و یه جعبه ی جواهرات برداشتم و گذاشتم توش کنار لوازم آرایشم روی میز

سه شنبه بدو بدو رسید

تو این مدت وقت نکرده بودم به بسیج برم کاری هم نداشتم

فکرم در گیر اومدن مامان و بابا بود و نمی خواستم برگردم خونه

ولی با این حال رفتم خونه 

بابا همون طور که انتظارش ی رفت روی مبل لم داده بود و شبکه ی بی بی سی رو می دید

وارد شدم

مامان مهری اومد استقبالم و یه لیوان شربت داد دستم

- وسایلت رو جمع کردی ؟ فردا شب پرواز داری

دانشگاه و محل اقامتت آماده است 

فقط کافیه بری

حرصم دراومده بود شربت رو نخورده گذاشتم روی میز و از آشپزخونه زدم بیرون وسط سالن ایستادم

- اینا تو گوشتون فرو کنید زندگی خودمه خودم تصمیمی می گیرم واسش 

من جایی نمی رم

بابا بلند شد و باعصبانیت اومد جلو


#راحیل 

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت



بسم رب الشهدا

.

#قسمت_بیست_و_چهارم

.

فاطمه زهرا ازم خواست بریم وضو بگیریم و بریم نماز اما خب من که نماز نمی خوندم هیچ وقت اصلا درست بلد نبودم 

بنابراین به بهونه ی اینکه برم انتشارات و بعدش منتظرم هستن باید برم خونه پیچوندمشون 

جزوه هارو که کپی کردم نماز شروع شد 

دلم می خواست بمونم اما نتونستم بگم کلا نماز نمی خونم و بلد نیستم و بعدش نمی خواستم اصلا لو برم

رفتم سمت خونه 

ناهار را مهری خوردم 

چند روزی گذشت 

چهارشنبه نرفتم سمت بسیج کلاکلاس داشتیم و بعدش هم با مژده بودم

تو مترو بودم

- ترانه من دارم می رم

- خب داریم می ریم خونه دیگه

- نه منظورم کلا از اینجا بود

- نمی فهمم

- راستش بابا اینا خیلی وقت بود می خواستن از اینجا جا به جا بشند به شهرستان

خب دانشگاه منم انتقالی گرفتم اونجا

- یعنی داری می ری؟

- آره از شنبه دیگه نمیام

امروز وسایل خانه رو جابه جا می کنیم تا بار کامیون کنیم و خودمون هم فردا می ریم

ببخش زود تر نگفتم اما خب معلوم نبود 

یه خنده ی تلخ زدم و واسش آرزوی خوشی کردم 

ناراحت بودم چون اولین دوستم بود اما داشتم به همین راحتی از دستش می دادم و نه با پول و نه چیز دیگه نمی تونستم نگهش دارم

پنج شنبه و جمعه مثل برق و باد گذشت شنبه تنها بودم حس رفتن نبود اما کلاس ها دیگه تق و لق نبود

حتی اگه دوست نداشتم هم باید معدل خوب می گرفتم تا بمونم کلاس ساعت ده شروع می شد اما طبق معمول ساعت 8 دانشگاه بودم 

از جلوی در پوستر های نمایشگاه رو زده بودن با فلش هایی که راهنما می شد به اون سمت

رفتم سمت بسیج صدای بلند گو ها صدای سرود های جبههو مارش های جنگ بود

از وسط های مسیر تابلو عکس های شهدا و یکی یک جمله از وصیت نامشون پایین عکس روی سه پایه بود

رفتم جلوتر شلوغ بود یه غرفه ی بزرگ پر از لوازم واسه فروش و البته نصف قیمت

تیشرت با عکس شهدا سر کلیدی مین و نارنجک و غیره

شال دخترونه با نوشته های ایرانی

پلاکی که اسم خود بچه هارو روش هک می کردند 

پیکسل کتاب لوازم التحریر شهدا و برچسب های گوشی

از سرکلیدی مین گوجه ایش خوشم اومد رفتم که بخرم بانمک بود

فروشنده سرش رو بالاآورد سرافراز بود با کلی تعارف پولش رو گرفت 

منم تبریک گفتم بهشون بابت نمایشگاه و خواستم برم که صدام زد

- خانم سهیلی میشه لطفا بیاین

با تعجب جلو رفتم 

دستش رو بالا آورد

- میشه گوشیتون رو یه لحظه بدین؟

تعجبم بیشتر شد

یعنی می خواست شماره بده


#راحیل 

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت



بسم رب الشهدا

.

#قسمت_بیست_و_سوم

.

دستم رو گرفت و کشید تو هرچی محمد آروم آبجی آبجی می کرد فایده نداشت 

فاطمه زهرا خیلی زود خودمونی شد

اتاق رو خیلی خوب تزیین کرده بود 

لبخندی زدم

- پس خوبه ؟

- آره خیلی خوب شده

- خب پس خوشبه حال من که ختانم سهیلی تایید کردن

- ترانه ام

لبخندی زد

محمد صداش رو صاف کرد

- خواهران اگه کارتون تموم شده بفرمایید بیرون که اینجا حوزه ی برادرانه بچه ها الان میان 

سرم رو انداختم پایین و زیر لب گفتم حوزهی برادران حوزه ی خواهران دیروز تاحالا یه برادرهم اینجا پیداش نشده . میان میان

زدند زیر خنده

- داداش من ایشون راست می گن

برادران رو خواب برده

کجان پس؟

- سر کلاس اند آبجی خب

- درس وجوبش بیشتره

- پس شما اینجا چی کار می کنی درس وجوبش بیشتره که

- آبجی من مسئولیت دارم

- خب اون ها هم مسئولیت دارن

ترانه جون شما کلاس دارین؟

- نه کلاسم کنسل شد

- خب بفرما داداش من شما به کلاستون برسید تا ما غرفه ی نمایشگاه رو بزنیم

- خوهر من نمیشه . والا نمی شه

- چرا نمیشه آقای سهیلی الان که دیگه خواهرتون هم هستن وجود من که مشکلی نیست

- ای خدا شدن دوتا

این کارها مردونه است

خوشم اومد فاطمه زهرا هم مثل من لجباز بود 

البته واسه من بسیج معنا نداشت ولی خوشم میومد خودم یه کاری رو بکنم

دوتایی چپ چپ نگاهش کردیم

- لا اله الا الله

چرا شماها به هیچ صراطی مستقیم نیستید

- خب پس محمد شما بایست کنار تا ما کار رو درست کنیم .زود تر از اینها باید نمایشگاه برگزار می شد

یا علی ترانه جون وسایلت رو بگذار بسم الله

سریع کوله ام رو گذاشتم کنار و تا دست بردم سمت گونی ها محمد اومد جلو و ازم گرفت

- خیلی خب داربست و گونی ها با من بقیه باشما

دو باره چپ چپ نگاهش کردیم فاطمه زهرا گونی را از دست محمد گرفت و یه ضربه به بازوش زد

- داربست با شما بقیه اش با ما

زیر لب غر می زد اما آبجی بزرگ ترش بود نمی تونست چیزی بهش بگه

رفت بالای داربست و فاطمه زهرا پارچه های سیاه رو بهش داد تا ببنده و منم گونی های مثلا خاک که با خاک اره پرشده بود رو جلوی غرفه چیدم

تمام میز رو با چفیه پوشوندیم

از سقف محمد پلاک و سربند آویز کرد و باد تشون می داد و صداش من رو شیفته می کرد

وسایل نمایشگاه برای فروش و عکس ها فردا میومد کار ما که تموم شد نزدیک اذان بود


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت





در مختصات عشقت

عمریست اسیر گشتم


سلام دوست جونیا

تو زندگی همه گاهی مشکلاتی هست و برای هرکسی یه مدل راه آرامش

اما یه مختصات تو دونیا هست که واسه خیلیا ارامشه اونم شهدا ،امام زاده ها و در اولویت همه آقا امام رضا(ع)


زیاد حرف نزنم

مختصات آرامشتون رو پیدا کنید


گاهی آرزوهای بزرگمون رو انگیزه می کنیم و بعد از دور بودنشون ناامید میشیم

پس گاهی آرزو های کوچیک یکی دوساله تون رو هدف کنید چون انگیزه ی قوی تری میشه


#راحیل

#حس_خوب




بسم رب الشهدا

.

#قسمت_بیست_و_نهم

.

می ترسیدم و خجالت می کشیدم همه ی نگاه ها زوم شده بود روما 

بعضی ها نچ تچ راه انداخته بودند بعضی ها می خندیدند و بعضی ها به تاسف سری ت می دادند ولی در کل پچ پچ ها زیاد بود 

بین من و اون فاصله افتاد واهمه ی جمعیت منو گرفت دویدم پشت سرش انگار شده بود فرشته ی نجاتم و من مریدش

- برو تو

پا گذاشتم داخل اتاق و خودش هم پشت سرم اومد

برخلاف همیشه در را پشت سرش بست 

اما ترسی ازش نداشتم

جلو اومد ولی از من رد شد و پنجره هارو باز کرد - بشین

بدون هیچ حرفی نشستم و دست گذاشتم روی صورتم

رفت و از توی یخچال یه قالب یخ برداشت شد و توی یه پاکت ریخت داد دستم

- بگذار روش که کبود نشه

تشکر کردم و گرفتم

نشست رو به روم

بدن هیچ سوالی منتظر بود

هیچی نگفتنش دیونم کرد

- نمی خواهید چیزی بپرسید

- فکر نکنم ومی داشته باشه

- نمی خواهید بدونید چی شده

سکوت کرد

زدم زیر گریه بدترین بازجویی سکوتش بود

شروع کردم به گفتن از اول ماجرا و قبول شدنم تا ماجرای بیرون زدنم و مدل خانواده ام و دوستای قبلم و نماز نخوندنم و تهی بودن از هر نوع اعتقادی

سرش پایین بود و فقط گوش می داد

- حالا جایی واسه موندن دارید؟

- نه

- با خوابگاه هماهنگ می کنم تا وقتی مشکلتون حل نشده اونجا بهتون اتاق بدند

- چرا

- چرا چی

- چرا اینکار رو می کنی

- دلیل کارهای شما رو نمی فهم

- خیلی ساده است

- من نمی فهمم ولی

- بهمون دلیلی که اون شهیدی که هنوز عکسش روگوشیتونه جونش رو واسه آرامش دخترای این سرزمینش داد

به گوشیم نگاه کردم و لبخند نشست روی لبم

- تون روز که اون رو چسبوندم ترسیدم که بهش بی احترامی کنید اما الان مطمئن شدم که مهمون خود شهدایید

من با خوابگاه هماهنگ می کنم هزینه اش رو هم هماهنگ می کنم هر وقت نونستید پرداخت کنید

- اما اونا که قبول نمی کنن

- خودم حساب می کنم بعدا به من پرداخت کنید

- من کسی که فکر می کنید نیستم

- من در مورد شما فکر نمی کنم

بهم برخورد

- خودتون به حرفاتون فکر کنید واستون عجیب نیست ناخواسته علوم قرآنی قبول شدنتون 

ایستادن پای نرفتن و موندن تو وطنتون

اومدن اشتباهی به بسیج و لجبازیتون واسه برپایی نمایشگاه شهدا و اون عکس شهیدی که رو گوشیتون جا خوش کرده

مات و مبهوت نگاهش کردم

- اینا هیچ ربطی به هم ندا ره هیچ مفهومی نداره

- برای شما شاید ولی برای من داره

یکم اینجا بمونید من میرم بیرون هماهنگی ها انجام شد برمی گردم

رفتارش سرد تر از همیشه بود

در رو باز کرد و کلید رو گذاشت روی میز


#راحیل 

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت



بسم رب الشهدا

.

#قسمت_بیست_و_هشتم

.

با اینکه میلیون پول خورد بود تو خونه ی ما اما من اهل پس انداز نبودم پس فقط یک میلیون نقد تو کشو داشتم

ولی حالا نمی خواستم هیچ وقت برگردم ولی چه طور با یه میلیون می خواستم سر کنم خرج روزانه ی من غیر این یکی دو هفته ی دانشگاه چند صد هزار تومن بود

چاره ای نبود برگشتم خوابگاه و آخر هفته رو خواهش کردم بگذارند بمونم

شنبه از راه رسید

تو این مدت آرامش من شده بود لبخند شهید و پلاکی که به اسمم محمد نوشته بود

شنبه از دانشکده اومدم بیرون خواستم برم بیرون دانشگاه که ماشین بابا رو جلوی در دیدم

خواستم برگردم تو که پیاده شد و صدام کرد

اومدم جلو

- برو سوار ماشین شو

- نمی خوام

صداش رو برد بالا

- به تو می گم برو سوار شو

برگشتم سمت دانشگاه که بد کوله پشتی رو گرفت و کشید سمت خودش

پرتاب شدم طرفش

- می گم برو سوار اون ماشین شو

- منم گفتم که با تو هیچ جا نمیام

صداش بلند و بلند تر می شد و تقریبا دانشجوها همه توجهشون جلب شده بود

یک کم کل کل کردیم و عصبانی تر شد

- اصلا این چند روز کدوم گوری بودی

- به تو هیچ ربطی نداره

برق از سرم پرید کشده خورد تو صورتم

دستم رو گرفت و بلند کرد و می کشوند سمت ماشین و من تقلا می کردم و می گتم من باتو هیچ جا نمیام

یه دفعه یه نفر رو حس کردم پشت سرم که کوله پشتیم رو گرفته

آروم شدم

- متوجه نشدید گفتن با شما جایی نمیان؟ دستشونو ول کنید

بابا عصبانی ایستاد

- به شما مربوط نیست

- حتی مربوط هم نباشه حق ندارید این طوری رفتار کنید

دستشونو رها کنید

- می فهمی چی می گی؟

شما دخالت لازم نیست بکنید

من پدرشم هرکاری دلم بخواد می کنم

به من نگاه کرد

با التماس چشمام فریاد می زدم نگذار منو ببره

- ایشون با شما هیچ جا نمیاند حالا هرکی باشید

خودشون به اندازه ای بزرگ شده اند که تشخیص بدهند پس وقتی مقاومت می کنن با شما بیان نمی تونم اعتماد به شما بکنم

- تو کی هستی اصلا که برا من تعیین تکلیف می کنی

- هرکی هستم مهم نیست احترام خودتونو حفظ کنید

- ازت شکایت می کنم

- باشه من منتظرم

اعصاب بابا از این مدل رفتار اون خورد شد رفت سمت ماشینش و سوار شد

- یهت می فهمونم من کیم و باید چه طور رفتار کنی

- باشه من دانشجوی همین جام منتظرم بهم بفهمونید

بابا پاش رو گذاشت روی گاز و رفت به سمت دانشجو ها برگشت

- شما ها کلاس ندارید معرکه گرفتید؟

کوله ام رو رها کرد

- دنبالم بیا

می ترسیدم و خجالت می کشیدم همه ی نگاه ها زوم شده بود روی ما


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت



بسم رب الشهدا

.

#قسمت_سی_و_سوم

.

زل زدم به سقف

حتی دیگه توان گریه هم نداشتم

یه غلت روی تخت زدم که دردم اومد

دست کردم تو جیبم که گوشیم رو پیدا کردم 

با دیدنش عصبی شدم خواستم پرتش کنم که انگشتم برچسب شهید رو حس کرد

نگاهش کردم

- چقدر خنده ات از ته دله

چی داری که اینقدر آرومم می کنه

چرا

چرا می گن هستی و می بینی اما تو هم منو نمی بینی

مگه نم یگن واسه آرامش من جنگیدی پس چرا آرامشی ندارم

گوشی رو چسبوندم به سینه ام و تو گریه خوابم برد

بیدار شدم

نمی دونم چه زمانی بود

گوشیم شارژش تموم شده بود و خاموش بود

با دیدن عکس شهید که اسمش یادم نمی اومد لبخند رو لبم نشست

رفتم سرغ کوله ام

پلاک اسمم رو از جعبه در آوردم و تومشتم گرفتم و دوباره روی تخت دراز کشیدم

حس آرامش قلبم رو پرکرده بود آما دوامی نداشت

صدای در اتاق همه چیز رو به هم زد

باید واسه پرواز به آلمان به فرودگاه می رفتم

سوار ماشین شدم

پلاک توی دستم بود و به عکس گوشی نگاه می کردم

انگار تو فضایی پرت شده بودم فارغ از تمام پیرامونم چشمام رو بستم

تمام حرف های محمد در مورد اتفاقی نبودن اتفاقت اطرافم تو ذهنم مرور می شد

مگه ممکن بود دلیل داشته باشند اسمشون اتفاقه

اما اگه واقعا حرف های محمد درست باشند چی

تمام ذهنم درگیر بود حتی وقتی پله های هوا پیما رو آروم وبی اراده بالا می رفتم و جاذبه ی زمین منو می کشید پایین

روی صندلیم نشستم

اما دلم هنوز می خواست یکی صدام بزنه و از خواب بیدار شم

خواستم گوشی و پلاک رو بگذارم تو کیف دوباره نگاهم خورد به اون عکس

- واقعا هستی

واقعا شهدا می شنون

چرا اصلا رفتی مگه چند سال از من بزرگ تر بودی؟

نمیدونم چرا ولی یه فکر احمقانه رسید به سرم

- ثابت کن هستی

ثابت کن الکی این اتفاقات نیفتاده

ثابت کن بهم

اگه واقعا شهدا اون جور که بقیه فکر می کنن هستن بهم نشون بده

کلی خط و نشون کشیدم

قلبم یه دفعه محکم شد

- می رم تو دل آتیش . نجاتم دادی هرچی تو بگی و اگه نجات پیدا نکنم میفهمم فقط شهدا یه دروغ بزرگ اند

کوله ام رو برداشتم و از صندلی بلند شدم می خواستند در رو ببندن که دویدم طرف در و بدون توجه به حرف های مهماندار پله هارو دوتا یکی دویدم پایین حس پرواز داشتم

پروازی که نمی دونستم تا کجا می تونه ادامه داشته باشه یا من رو بکشونه دنبال خودش


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت



بسم رب الشهدا

.

#قسمت_سی_و_دوم

.

پاشدم ایستادم

- این مسخره بازی هارو همین جا تمومش کن

بابا بلند شد

- اگه فکر کردی می گذارم تو این کشور آینده ات رو خراب کنی و آبروی من و خونواده رو با این رشته ببری کور خوندی

- باشه دیگه برنمی گردم که آبروت بره

- ببین خوب گوشات رو باز کن یا بامن میای یاکاری میکنم که هم تو و هم این پسره از دانشگاه اخراج می شید هیچ هم بقیه اش رو نگذار بگم

همین الن وسایلت رو می ری از اون خوابگاه کوفتی جمع می کنی بریم

- می فهمی من با تو هیچ جا نمیام

- جناب سروان من وقت اضافه ندارم منتظر نتیجه ی شکایتم هستم

- سروان: آقای سرافراز لطفا بیاین واسه تکمیل پرونده

محمد بی چون و چرا بلند شد سرباز در رو باز کرد و همه رفتند بیرون واسه بررسی دوربین های دانشگاه نیاز به حکم بود و تاپرونده ای نبود حکمی هم نبود

اگه می رفتند پاسگاه اگه واسش سوء سابقه می شد چی

چطوری تو چشماش نگاه می کردم

دویدم بیرون

رفتم سمت بابا و جلوش ایستادم

- چی کار کنم

چی کار کنم که تمومش کنی

چرا پای یه نفر دیگه رو کشیدی وسط

- گویا تنها چیزی که واست فعلا مهمه این پسره است

نمی خواستم این رو بشنوم

- چیه ساکتی

- چرا نمی گذاری واسه خودم باشم

چرا نمی گذاری مسیرم رو خودم پیدا کنم

چرا همیشه باید حرف توباشه

گریه می کردم و می گفتم

نشستم کف زمین

- نمی خوام برم می فهمی

دلم اصلا واست تنگ نمی شه تو از پدر بودن هیچی نمی فهمی جز پول و شهرتت

هیچ وقت نفهمیدی

محمد اومد جلو

- جناب سروان اگه میشه زود تر بریم من کار دارم نمیتونم خیلی منتظر بمونم

بابا حرکت کرد

پاچه ی شلوارش رو تو مشت گرفتم

- باشه

باشه میام

تمومش کن این نمایش رو

بلند شدم بابا با سروان صحبت کرد

رفتم برم سمت در که از کنار محمد رد شدم

- لازم نیست بری

کاری نمی تونه بکنه

- تو نمی دونی اون چه کارهایی می تونه بکنه

بغض نفسم رو بند آورده بود

فقط دویدم سمت ماشین

حتی نتونستم از محمد خداحافظی کنم

چرا اون واسم عجیب بود یا به عبارتی مهم بود

درک نمی کردم

حتی وسایل خوابگاهم

فقط از شیشه ی ماشین اون هارو نگاه می کردم

بابا یه دسته تراول از کتش بیرون آورد و گرفت سمت محمد که مثلا هزینه ی خوابگاه باشه و در اصل برای اینکه خودش رو به نمایش بگذاره

محمد بدون توجه به بابا برای اولین بار به من نگاه کرد

نگاهم رو یدم و اون سرش رو پایین انداخت و رفت

بابا یه راست رفت سمت فرودگاه امام خمینی پرواز برای آلمان نبود باید می رفتم ترکیه و بعد از اونجا به آلمان

حتی فرصت خداحافظی با مامان مهری هم نداشتم

خدا این اون مهربونیته

اینه اون که گفتی هستی

اصلا هستی

چرا فقط مال بقه ای

اگه تو بلاک لیستتم چرا تموم نمی کنی این زندگیمو

اصن آخرتی هست

حکمتی هست

چرا دست از سرم برنمی دارید

به عالم و آدم گیر می دادم ولی آرزو می کردم کابوسی باشه که بیدار شم و ببینم همه چیز تموم شده

فرود گاه رسیدیم بلیط ها گرفته شده بود نیم ساعت تا پرواز

چرا پول می تونست همه چیز رو بخره 

منکه خریدنی نیستم

بابا منتظر شد سوار شم و هواپیما بلند شه تا مطمئن بشه که من رفته ام

تو هواپیما هیچ چیزی نمی تونستم بخورم و حتی نمی تونستم بخوابم

تنها اشک بود که از بدبختی خودم روی گونه هام سرازیر می شد

از درون پوچ بودم فقط جرات خودکشی نداشتم

رسیدم ترکیه هواتاریک بود پاهام نای جرکت نداشت اما اجازه ی موندن نداشت وگرنه دلم نمی خواست یاده شم

آدم ها رو می دیدم و روسری هایی که برداشته می شن و تیپ هایی که عوض میشه واقعا چقدر الکی خوش اند

ته مسافرت های خارجی و پولداری و آزادی از نظر اون ها رو درک کرده بودم اما هیچی تهش نبود

دلم می خواست فریاد بزنم جماعت صبر کنید تهش هیچی نیست تهش منم تهش اینجاست

تهش پوچیه هویتیه که وجود نداره و دست خودتون نیست اما توان اون کار رو هم نداشتم

وارد سالن که شدم یکی از آشناهای بابا منتظرم بود و رفتیم سمت هتل

زرق برق خیابون ها واسم معنا نداشت. اصلا هیچ چیزی معنا نداشت

واسه پرنده ی توقفسی که ناامید از پروازه هیچ چیزی جز مرگ معنا نداره

وارد اتاق شدم و افتادم روی تخت حتی باهمون کفش هام

زل زدم به سقف


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت



بسم رب الشهدا

.

#قسمت_سی_و_یکم

.

خواستم برم تو که سرباز مانع شد

- کسی اجازه ی ورود نداره

- برو کنار بابا من باید برم تو

- خانم می گم شما نمی تونید برید تو

با کوله ام هلش دادم کنار و رفتم تو وسط جمع چند نفره سر درآوردم

بابا ، حراست ، یه سروان از آگاهی و محمد

یه لحظه همه ساکت شدند

رو کردم به بابا

- شما اینجا چی کار می کنید

کی گفته بیاید اینجا

- جناب سراوان: دخترم آروم باش

- من دختر شما نیستم الانم نمی خوام آروم باشم

سروان به سرباز اشاره کرد که در را ببنده

- چرا ولم نمی کنی

مگه نگفتی پات رو گذاشتی بیرون دیگه برنگرد

حالا چیه اومدی دنبالم

چرا دست از سرم بر نمی داری

حس می کرد م می خوتد بلند شه بگذاره منو گوشه ی دیوار و اونقدر بزنتم تا بیهوش شم

تا حالا هیچ کس جلو بقیه حتی بهش تو نگفته بود

حرفای سروان تاثیر نداشت داشتم تنهایی تمام عمرم و سرش خالی می کردم تازه برای اولین بار جرات گفتن پیدا کرده بودم

ولی چون جلوی سروان بود خودش رو کنترل می کرد

محمد بلند شد از سر جاش و یه صندلی آور و کنار اتاق گذاشت

- خانم سهیلی خواهشا بشینید

صداش آب رو آتیش شد

فقط نگاهش کردم و نشستم

- بفرمایی جناب سروان

- داشتم می گفتم آقای سرافراز این آقا به دلیل فریب دخترشون و نگه داشتنشون بیرون از خونه از شما شکایت کرده اند

- همش دروغه خودش منو از خونه بیرون کرد تمام این مدت هم خوابگاه بودم

- به هرجهت ایشون شکایت کرده اند و واسه حرفشون هم شاهد دارند

با عصبانیت نگاهش کردم

فکر نکن با این کارهات من به خواسته های تو تن می دم

- سروان:به هرجهت ایشون پدرتونن و شما تحت ولایت ایشونید

روکرد به محمد

- شما قبول دارید مانع رفتن خانم سهیلی همراه پدرشون شدید؟

- بله

- اما اون داشت منو می زد

- شاهدی وجود داره ؟

- کلی دانشجو بودند

- می تونید چند تاشون رو بیارید اینجا؟

داشت حرصم از سکوت محمد در می اومد

- تو می دونی آقای سرافراز هم نبود من برنمی گشتم چرا اینکارهارو داری می کنی؟

- تو می اومدی و میای

- من با تو بهشت هم نمیام

خنده ای کرد

- سروان: حرف های زده شده و قبول دارید آقای سرافراز؟

- بله اما تمام قضیه اون نیست

- شما اتهامات وارد شده به خودتون مبنی بر نگه داشتن دختر این آقا رو خلاف میل پدر قبول دارید؟

- بله اما .

- پس شما برای تکمیل پرونده باید با ما بیایید

پاشدم ایستادم

- این مسخره بازی هارو همین جا تمومش کن

بابا بلند شد


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت



بسم رب الشهدا

.

#قسمت_سی_ام

.

در رو باز کرد و کلید رو گذاشت روی میز

- از پشت قفل کنید تا خیالتون راحت باشه اومدم در می زنم

کلید رو برداشتم و اون هم رفت

اشک هام دیگه نمی اومدند آروم بودم

اتاق بسیج آرامش بخش شده بود واسم

حرفاش بی معنا بود واسم اما هربار انگشتم به نرمی روی گوشی می خورد و به لبخند شهید نگاه می کردم تو گوشم تکرار می شدند

 اگه حقیقت داره چرا

چرا من رو کشوندید اینجا

دیونه شده ام مگه مرده ها چیزی می شنوند

ولی چرا باید اون پسر که من رو نمی شناسه و حالا می دونه از دین فقط اسمش رو دارم یدک می کشم کمکم می کنه اگه شهدا مثل اونن پس چقدر دوست داشتنی اند

یک ساعت نشده بود که اومد

در زد

در رو باز کردم

- وسایلتون رو بردارید بریم

بدون هیچ حرفی وسایلم رو برداشتم و دنبالش راه افتادم

سه چهارتا پاکت وسیله دستش بود

رفتیم دم در خوابگاه یالله گفت و رفت داخل سرپرستی

چند دقیقه بعد من رو صدا زد

رفتم داخل سرپرستی

- خانم یعقوبی خواهر ما از امروز امانت دست شما

- شما نگران نباشید

- خیلی ممنون

پاکت ها رو گذاشت جلوی پام

- اگه کاری داشتید به خانم یعقوبی بگید به من خبر می دهند

بدم اومد . می تونست شماره ش رو بده نه حواله ام کنه به یکی دیگه

من چم شده کدوم پسر مذهبی به دخترها شماره می ده

- خیلی ممنون . ببخشید تو دردسر انداختمتون

- اینها برای شماست لازمتون میشه

شام و صبحانه خوابگاه بهتون می دهند ناهار هم که سلف دانشگاه

خواست پول دربیاره

- ممنون پول همراهم هست

این هارو هم بگید چقدر شد حساب کنم

- لازم نیست پول نیازتون میشه

بعدا به موقعش همه رو باهاتون حساب می کنم نگران نباشید

- خیلی ممنون

جبران می کنم

- نیازی به جبران نیست فقط یه کاری می تونید بکنید

- چی کار

- به تمام حرفام و راهتون فکر کنید

- هه راهی نیست فقط زندگی می کنم و بعد میمیرم و تموم

- باشه ولی شما فکر کنید

- باشه

اتاق نصفه نبود واسه همین یه اتاق خالی دادن بهم

خیلی هم عالی بود مزاحم کمتر

صبح رفتم سمت بسیج دلم کلاس نمی خواست

اما در پایگاه بسته بود برا همین رفتم سر کلاس اما فکرم تو کلاس نبود

کلاس تموم شد حتی بی توجه به فاطمه زدم بیرون

رسیدم نزدیک پایگاه

دم پایگاه شلوغ بود

اما به خاطر نمایشگاه نبود

کنجکاوانه جلوتر رفتم

حراست و نیروی انتظامی توی پایگاه بودند و سرباز دم در و نمی گذاشتند کسی وارد شه و دانشچو ها تجمع کردند جلوی در

 از لابه لای دانشجو ها خودم رو کشدم جلو

با دیدن بابا هم ترسیدم و هم عصبانی شدم

خواستم برم تو که سرباز مانع شد


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت



بسم رب الشهدا

.

#قسمت_سی_و_هشتم

.

دفعه ی اولی که گفت خانومت ما دوتا با تعجب هم رو نگاه کردیم و دفعات بعد اون سرش رو می انداخت پایین و من ریز ریز می خندیدم

از بیمارستان بالاخره زدیم بیرون

دم در من ایستادم چند قدم رفته بود که متوجه شد

ایستاد و برگشت سمت من

- چیزی شده؟

ساکت بودم

- بیایید شما رو من می رسونم

- کجا؟

- متوجه نشدم

-کجا منو می رسونید

-خب خونتون

-من خونه ای ندارم

چشماش گرد شد

مثل آواره ها نشستم رو زمین کنار پله ها

کنارم نیم خیز شد

- خواهشا بلند شید خوب نیست اینجوری جلوی جمعیت 

دید بلند نمی شمروی زانو نشست

-بیاید داخل ماشین صحبت کنیم

خواهش می کنم ازتون

بلند شدم و دنبالش راه افتادم

رفتم صندلی عقب نشستم

تمام وسایل کوله ام رو مرتب گذاشته بود صندلی عقب

برگشت و جعبه ی جواهرات رو گرفت سمتم

-خوشحالم که اینقدر واستون عزیز بوده

سرم رو انداختم پایین و جعبه رو گرفتم ازش

پلاک رو در اوردم آویز گردنم کردم

-اینجا جاش امن تره

گداشتمش زیر مانتو و جعبه رو گذاشتم تو کوله

- خب می خواهین حرف بزنین؟

سرم رو ت دادم

-بله وای نمی دونم از کجا بگم

کل ماجرا رو با جزییات گفتم

-خداروشکر شما با ماشین رسیدید وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرم میومد

حرف می زدم فقط اشک می ریختم اما بی صدا

یه نگاه به من کرد و سریع نگاهش رو ید و رو به جلو نشست 

با دستاش یه ضرب آهنگ رو فرمون زد

-گرسنتون نیست؟

اگه موافق باشید زنگ بزنم آبجی فاطمه بیاد بربم بیرون دیگه کم کم وقت ناهاره


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت



بسم رب الشهدا

.

در این وادی مرا شهدا آوردند اما جامانده ام

مرغ مهاجری شده ام وا مانده از قافله ی عشق 

شهدا بدین سمت و سو آورده اید مرا نشاید رهایم کنید در این بیابان دنیا


مرا از مرگ هراسی نیست و به دنیا چشم طمعی نیست

نه شوق به مرگ که شوق شهادت مرا اینگونه از خود بیخود کرده است

راهی که به سوی حق و ذات اوست 

شهادت جایزه ی درستکاران است 

پس راه نشانم دهید به سوی او که پاداشش شهدیست از شیرین ترین شهد ها و اینگونه شد که نامش شهادت نهادند


#راحیل



بسم رب الشهدا

.

#قسمت_سی_و_هفتم

.

چشمام رو بستم در واقع خیالم را حت شد و بیهوش شدم

چشمام رو باز کردم توی بیمارستان بودم تو یه اتاق تنها 

خواستم بلند شم که در باز شد و یه پرستار اومد تو

- عزیزم بیدار شدی

- من باید برم

- کجا 

تصادف کرده ای باید بمونی تا دکتر بیا

- نمی تونم باید برم

خواستم بلند شم که سرم گیج رفت و پرستار دوباره خوابوندم روی تخت

- چرا لجبازی می کنی دختر

اشکم در اومد

-اون آقا که بیرونه شوهرته؟

خوش به حالت 

دیشب تا حالا چشم رو هم نگذاشته

همش ذکر می گه

می خوای صداش کنم بیاد پیشت؟

-شوهرم؟

چشمام گرد شده بود 

اما اصلا توجهی نکرد و رفت بیرون 

با صدای یا الله خودم رو جمع کردم

در واقع یکم هم می ترسیدم

دست کردم تو جیبم گوشیم هموز اونجا بوداما با لمس شکستگی رو صفحه اش آه از نهادم بلند شد

مرد جلو اومد

- سلام 

صداش آشنا بود و پر از ارامش

منی که از ترس نگاهم رو دوخته بودم زمین سرم رو بالا آوردم

خودش بود

محمد بود

-حالتون بهتره؟

جاییتون درد نمی کنه

نگاهش پایین بود و از حالم سوال می پرسید

نمی دونم چی شد که با دیدنش اشک تو چشمام حلقه زد

با صدای هق هق من سرش رو بالا آورد و نگام کرد 

ترس تو چشماش موج می زد

- چیزی شده

می خواین دکتر رو خبر کنم

پرستار چه طور

حالتون خوبه؟

از سوالات پشت سر همش خنده ام گرفت 

لبخند وسط گریه غیر منطقیه اما اون با دیدنش لبخند زد و سوالاتش رو تموم کرد

دکتر اومد تو

-خدارو شکر خانومتون چیزیش نشده 

فقط یه ضربه به سرش خورده که اون هم خوب می شه چیز مهمی نیست فقط ممکنه فعلا یکم یر گیجه داشته باشه از نظر من خانومتون مرخص شده

شما برید صندوق کارهای ترخیص رو انجام بدید


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت



بسم رب الشهدا

.

#قسمت_سی_و_ششم

.

داشتم چمدونم رو روی زمین می کشدم و بی هیچ هدفی قدم می زدم اما کدوم سمتش رو نمی دونم

که یه دفعه یه ماشین پیچید جلوم 

هیچ وقت ماشین باز نبودم و واسه همین مدلش رو نمی دونم چی بود فقط می دونم خارجی بود

ایستادم 

یه نگاه انداختم و خواستم راه کج کنم و برم و که دوتاشون پیاده شدن

قیافشون خلاف نمی زد اما سوسول بودند

یکی شون جلو تر اومد

- به خوشگل خانم این وقت شب تنهایی با چمدون کجا می ری

بیا برسونیمت

یه نگاه بهش انداختم و یکم چرخیدم که برم

دست انداخت و کوله ام رو کشید 

یه قدم پرت شدم سمتش و جیغ کشیدم که یه دفعه یه چاقو ضامن دار کشید بیرون

- اوه اوه جیغ نداریم 

ساکت باشی این خوشگله هم رو صورتت خط نمی اندازه

با وحشت تو چشماش زل زده بودم و دست اون به کوله ی من بود

- تو کوله ات چی داری خانم خوشگله

گوشیم تو جیبم بود اما خاموش بود

برعکس همیشه زبونم بند اومده بود 

پاهام جون دویدن نداشت

اما یه چیزی تو ذهنم می گفت بدو اما نمی تونستم

کوله ام رو که یه طرفه رو شونه ام بود گرفت و پرت کرد سمت رفیقش

بازش کردن جعبه ی جواهرات رو که درآورد فکر کرد چیزی توشه اما وقتی دید پلاکه خالی اش کرد روی زمین

کیف پولم رو برداشت و یه نگاه انداخت توش و بادیدن تراول ها یه خنده ای زد و کوله رو پرت کرد سمتم کوله خورد به من و افتاد رو زمین

اون که جلوم ایستاده بود نزدیکم شد

- آفرین که دختر خوبی بودی 

حالا برو سوار شو

 با چشمهای لرزون نگاهش کردم می دونستم سوار شم مرده ام

تمام قدرتم رو جمع کردم تو پاهام و شروع کردم به دویدن 

نگاهم به عقب بود که که هر لحظه نزدیک و نزدیک تر بهم می شد 

نفهمیدم چی شد فقط فهمیدم خوردم به یه ماشین و جیغ کشیدم 

افتادم رو زمین و نگاهم به اونا بود که با افتادن من روی زمین فرار کردن و سوار ماشین شدن 

چشمام رو بستم در واقع خیالم راحت شد و بیهوش شدم


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت


بسم رب الشهدا

.

از ادم های مختلف بهترین رفتار ها و ویژگی های ممکن رو یاد بگیرید ولی هیچ وقت سعی نکنید کپی یه ادم ناقص بشید

هر کسی الگویی داره حتی کسی که شما برای الگو بودن انتخابش کردین

اگه ازش خوشتون اومد بگردین دنبال الگو های اون 

همیشه کپی از یه کاغذ کپی کم رنگ تر و کم رنگ تر میشه 

اونقدر برین بالا که برسین به سرچشمه چون آب سرچشمه همیشه تمیز ترین و زلال ترین آبه واسه خوردن


اینجوریه که می گم ویژگی های الگوهاتون رو غربال کنید 

نباید کپیشون بشید باید بهتر از اونها بشید


خاص باشید چون تو دنیایی که همه عین هم اند زیبایی وجود نداره

دنیا با خاص بودن ها قشنگه

تقلید کور کورانه ممنوع

تقلید فقط در دین بقیه اش خودتون باشید به سبک خودتون


اگه نیما تقلید می کرد هیچ وقت پدر یه سبک جدید نمی شد

خلق کننده باشید نه مصرف کننده

.

#راحیل




بسم رب الشهدا

.

#قسمت_سی_و_پنجم

.

به گیت رسیدم گیت تازه بسته شده بود 

التماس می کردم 

چرا باید اینجوری می شد

گریه امونم رو بریده بود انگلیسی فارسیم قاطی شده بود 

تو همین اوضاع یه نفر اومد جلو

یه مرد کت و شلواری لباس فرم با بیسیم 

جو گندمی بود و قد بلند

یه چیزایی ترکی گفت نفهمیدم البته با مسئول گیت بود نه من

بعد شروع کرد فارسی حرف بزنه

- سلام چی شده

فقط شنیدن همین دو کلمه کافی بود تا آه از نهادم بلند بشه 

مثل دیوونه ها پشت سر هم شروع کردم حرف زدن از بیمارستان ودیر رسیدن و اینکه اگه به پرواز نرسم دیگه پولی واسه برگشت ندارم وغریبم و غیره 

یه نگاه به من کرد و یه لبخند زد

شروع کرد ترکی حرف زدن و بعد مداک شناسایی ام رو گرفت و یه بلیط تحویلم داد

- ممنون 

نمی دونم چه طوری تشکر کنم

- لازم نیست فقط بدو تا هواپیما نپریده

همه چی عجیب بود

با مسئول خروجی هماهنگ کرد یه اتوبوس تنها من رو برد سمت هواپیما تا وارد شدم مهماندار من رو نشوند و هواپیما راه افتاد

یه موج شادی عجیبی تو دلم پرشد 

گوشیم رو چسبوندم به قلبم

- یک هیچ به نفع تو 

اما هنوز ثابت نشده

یه لبخند زدم و آروم چشمامو بستم

رسیدیم فرود گاه ایران

تونمازخونه یکم استراحت کردم

ظهر شده بود و صدای شکمم بلند شد که از خواب بیدار شدم

 از فرود گاه زدم بیرون و تومترو یه ساندویچ خریدم

چشمام از گریه پف کرده بود 

نمی دونستم چی کار کنم 

ولی می دونستم دانشگاه نباید برم

ولی باید یه جوری وسایلم رو از خوابگاه می آوردم

اصلا فکر نکرده بودم کجا باید بمونم یا اینکه باید چیکار کنم 

تا کی دانشگاه نرم 

آخه من چقدر بی فکرم

ساعت 6عصر شد

رفتم سمت دانشگاه و یه راست رفتم خوابگاه 

وسایلم رو برداشتم و از در خوابگاه زدم بیرون 

مسیر از سمت پایگاه بسیج می گذشت

نمی خواستم از اونطرف برم اما اصلا حواسم نبود 

با صدای محمد که داشت وسایل نمایشگاه رو می گذاشت توی ماشین به خودم اومدم

میخکوب شدم 

نمی دونستم به راهم ادامه بدم یا اینکه برگردم

فقط این رو می دونستم اگه من رو ببینه تو بد دردسری میفته 

پس قدم به عقب برداشتم و قبل از اینکه من رو ببینه برگشتم به عقب و مسیر رو عوض کردم 

از در که زدم بیرون ساعت حدود 8 بود و هوا تاریک 

از در اصلی بیرون نیومده بودم و خیابون اون طرف خلوت بود 

داشتم چمدونم رو روی زمین می کشدم و بی هیچ هدفی قدم می زدم اما کدوم سمتش رو نمی دونم

که یه دفعه یه ماشین پیچید جلوم 


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت


بسم رب الشهدا

.

#قسمت_سی_و_چهارم

.

پروازی که نمی دونستم تا کجا می تونه ادامه داشته باشه یا من رو بکشونه دنبال خودش

وارد سالن شدم

باید اولین بلیط به ایران رو می گرفتم

رفتم سمت دفاتر فروش بلیط

دقیقا نصف پولی که همراهم بود رو دادم اما بالاخره یه بلیط گرفتم ساعت 2 نیمه شب

تقریبا یه روز کامل بود و نمی دونستم بابا خبر دار می شه یا نه

با تمام فکر ها هروقت حرف های محمد رو به اد می آوردم دلم می خواست حرفاش درست باشه

بعد همهی فکر ها به لبخند شهید نگاه می کردم و می خندیدم

واقعا خنده ات چی داره

رو صندلی های سالن انتظار نشستم و گاهی دراز می کشیدم خسته کننده بود ولی چاره ای نبود

ساعت دیر و دیر تر می گذشت

گرسنه ام بود اما میل به خوردن چیزی نداشتم

از دیروز چیزی نخورده بودم

ساعت 5 بعداز ظهر بود که حس کردم از هوش دارم میرم

بلند شدم برم سمت سرویس های بهداشتی که وسط سالن خوردم زمین

و دیگه چیزی به یاد ندارم

چشمام رو که باز کردم یه پرده ی آبی دور تا دورم دیدم و یه سرم به دستم

به زور نشستم سرم داشت می ترکید از درد

یه پرستار اومد و شروع کرد به ترکی حرف زدن

تار می دیدمش

منم تو اون حال به فارسی سراغ ساعت رو می گرفتم که ساعت چنده

و اون سعی داشت معاینه ام کنه

سرم رو از دستم کشیدم و از تخت اومدم پایین و خواستم برم که ذومرتبه خوردم زمین

تار می دیدم و دنیا دو سرم می چرخید

 ولی می دونستم تنها راه نجاتم پرواز به ایران بود اگا نمی رسیدم بهش حتی پول خریدش رو هم دیگه نداشتم اونم اینجا غریب و تک و تنها

تمام نیروم رو تو دستام جمع کردم که بلند شم اما نمی تونستم

پرستار ها اومدن و بلندم کردن و آرام بخش تزریق کردن

برای بار دوم با نور چراغ قوه ی دکتر بیدار شدم

دستش رو پس زدم

- من کجام 

ساعت چنده

من باید برم

به انگلیسی یه چیزایی گفت

تا زه فهمیدم اینجا کسی زبان من رو نمی فهمه 

به زبان انگلیسی صحبت کردم و فهمیدم موقع غش کردن به سرم ضربه خورده

تمام توضحاتش که تموم شد چشمم به ساعت پشت سرش افتاد

ساعت یک بود

گریه ام در اومد

دکتر رو هلش دادم و از تخت پریدم پایین و کوله رو برداشتم و دویدم

هرچی دکتر و پرستار ها دنبالم اومدند نایستادم 

اگه پرواز بلند می شد چه خاکی توسرم می کردم

باگریه دویدم جلوی بیمارستان و یک تاکسی گرفتم به سمت فرودگاه

- باهات عهد کردم

خواهش می کنم

دلم بند چی بود تو ایران نمی دونم ولی هرچی بود بدجور منو می کشوند سمت خودش

قرار رو از من گرفته بود

رسیدم فرودگا

به گیت رسیدم گیت تازه بسته شده بود


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت




هو رئوف


زندگی اونقدر طولانی نیست که بخواهید ناراحتی هاتون رو کش بدین

پس به جاش خنده هاتون رو کش بدین مثل آدامس بچگیهاتون

آنقدر شاد بخند که غم از رو برود


#راحیل

#مو_تو_غصه_هاتون

#عشق_مهمون_خونه_هاتون❤


#نقاشی #مداد_رنگ #تفریح #لذت #دخترونه #هنر

#art #paint



بسم رب الشهدا

.

#قسمت_چهل_و_چهارم

.

از روی میز چادر رنگی که فاطمه دیروز آورده بود رو برداشتم

رو سرم انداختم

تو آینه واسه خودم ژست گرفتم

شبیه فاطمه شده بودم

بد نبود . دو قدم راه رفتم نزدیک بود بخورم زمین

آخه دختر دست و پا چلفتی یه چادر هم نمی تونی درست سر کنی

ای خااااااک

کنجکاوی در مورد واکنش محمد به چادرم من رو روی پله ها کشوند آروم چادر رو گرفتم بالا که زمین نخورم و پله هارو یکی یکی پایین اومدم 

یه دفعه نگاه یه نفر رو حس کردم 

محمد از آشپزخونه اومده بود بیرون که بره سر سفره اونم با سینی چای و به من نگاه می کرد

نگاهش که کردم ناشیانه نگاهش رو ید 

به زور نیشم که تا بناگوش داشت کش میومد رو جمع کردمپایین پله ها که رسیدم 

محمد هنوز ایستاده بود

- می خواهید من سینی رو بببرم

- نه . نه نه خودم می برم

- دیدم منتظر ایستادین آخه

- هیچی یعنی راستش چادر خیلی بهتون میاد

این رو گفت و مثل دخترا لپ هاش گل انداخت و سر به زیر رفت نشست

نمی دونم چرا ولی قلبم تند تند می زد اصلا تپش چیه خودش رو به درو دیوار می کوبید

یه نفس عمیق کشیدم و رفتم توی جمع

 همه با دیدنم متعج شدند اما تعجبشون رو قورت دادند و بیش تر از قبل پذیرای من شدند 

بهترین صبحانه ی عمرم بود 

بعد صبحانه محمد حاضر شد بره دانشگاه و فاطمه هم همینطور 

و من تو آشپزخون رو صندلی نشسته بودم

محمد یا الله گفت و اومد تو

- اهههه شما که هنوز حاضر نشدین

کلاستون دیر می شه

- من نمیام

- برای چی

- فرشته: براچی نداره مادر بعد این همه ماجرا معلومه خسته است

- نه می ترسم

- از چی می ترسید خانم سهیلی

- اولین جایی که بابا سر بزنه دانشگاهه

- من هستم نگران نباشید

- بله اما دفعه قبل هم .

- محمد مادر امروز ترانه پیش من می مونه با فاطمه شما برید

فهمیدم یکم ناراحت شد اما واقعیت این بود که اون جلوی بابا قدرتی نداشت


#راحیل 

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت



بسم رب الشهدا

.

هر چند رفتنت سخت است اما بند پوتین هایت را برایت محکم می کنم تا بدانی پای حرفم ماندم

پوتین هایت را که بستم لباست را که مرتب کردم در حالی که بغض ها را در پنهانی ترین اتاق گلویم انبار می کنم می گویم تک خوری ممنوع و تو می خندی

رمز دوست داشتن ما اینه

می گویم تک خوری ممنوع یعنی مرگ هم نباید جدایمان کند

یعنی یک ثانیه بی تو بزرگ ترین بلا و جهنم عالم است

یعنی لحظه لحظه های نفس کشیدنت بهشتی است که مرا بس است

یعنی بهشت چشمان تو است و آغوشت

تک خوری ممنوع یعنی حتی شهادت را هم نصف نصف

یعنی مرا با خود ببر

یعنی دلم پیش تواست هر قدم هرثانیه

یعنی آرامش من در باتو بودن خلاصه است حتی در میدان جنگ

یعنی دوستت دارم فرا تر از هر دوست داشتنی 

پس تک خوری ممنوع پادشاه قلبم

انقلاب شد که شاه نباشد اما در قلب من انقلاب شد که تو پادشاهش باشی و من سربازت


تک خوری ممنوع

.

#راحیل



بسم رب الشهدا

.

#قسمت_چهل_و_سوم

.

- فاطمه اذیتش نکن دخترم رو

مادر بیا اینجوری آماده کن

مامان فرشته خورد کردن هرکدوم رو با آرامش نشونم داد

- بیا مامان خانوم یه روز نشده شده دخترت دیگه از اون طرفداری کن

از حسادت بچه گانه ی فاطمه همگی خندیدیم و از سر و صدای ما همه ی اهل خونه جمع شدند تو آشپزخونه و هر کس یه کاری می کرد 

نماز رو که خوندند سفره رو انداختیم 

بابا علی می گفت سفره یه چیز دیگه است اصن صفای سفره رو هیچ چیزی نمی تونه داشته باشه 

راست می گفت اما من تا حالا رو زمین سر سفره ننشسته بودم و سخت بود نشستن 

به هر بدبختی بود نشستم طعم غذای دور هم یه چیز دیگه بود 

فاطمه طرف راستم نشست و محم دطرف دیگه ی فاطمه هم راستای من که رو به روی من که معذب نباشه و سمت چپم هم مامان فرشته نشست

فاطمه به شدت مهربون بود 

بیرون اصلا بهش نمی اومد که اینقدر شیطون و خوشخنده و مهربون باشه ام الان تمام شادی خونه رو خنده های اون می گشت 

خونه شلوغ بود و این شلوغی اش من رو شیفته ی اون جمع می کرد 

بابا علی لقمه رو قورت داد و رو به من کرد

- بابا جان آدرس شرکت پدرت رو بده من فردا باهاش صحبت می کنم بالاخره ما حرف هم رو بیشتر می فهمیم

لقمه تو دهنم موند به زور قورتش دادم

- می دونم مزاحمم شرمنده ولی بابا گوشش بدهکار حرف هیچ کس نیست

- دخترم باور کن تا هر وقت باشه قدمم رو چشم ما جا داره اما بالاخره این مشکل باید حل بشه یانه؟

سرم رو انداختم پایین

- بله شما حق دارید

شروع کردم به بازی با غذا و اشک تو چشمام حلقه زد 

مامان فرشته بت آرنج به یازوی بابا علی زد

- دخترم ترانه خانم قول می دم نگذارم از ایران بری و هر کاری لازمه انجام بدم 

غذات رو بخور بابا جان. 

فاطمه با خنده یه لیوان آب ریخت واسم

- حرف بابا دوتا نمی شه میگه حلش می کنه حل می کنه نگران نباش

یه خنده ی تلخ زدم و غذام رو خوردم 

وقتی محمد و بابا علی رفتن پایین رفتم یه دوش گرفتم و رو ی تخت نشستم 

فاطمه اومد تو و بعد غر زدن از حواس پرتی محمد چمدونم رو توی اتاق آورد و شب بخیر گفت و رفت

چشمام رو که باز کردم فکر می کردم روز خوش قبل یه رویا بوده اما با دیدن اتاق فاطمه یه نفس عمیق کشیدم و جشمام رو با لبخند بستم 

ساعت 7 بود که فاطمه برای صبحانه اومدم سراغم

- همه هستند بیا صبحانه بخوریم

فاطمه که رفت حاضر شدم یه نگاه تو آینه انداختم

از روی میز چادر رنگی که فاطمه دیروز آورده بود رو برداشتم

رو سرم انداختم

تو آینه واسه خودم ژست گرفتم

شبیه فاطمه شده بودم

بد نبود .


#راحیل 

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت



بسم رب الشهدا

.

#قسمت_چهل_و_دوم

.

- تو هنوز لباس عوض نکردی؟ باور کن نو هستند یه بار هم نپوشیدمشون

راست می گفت نو بودند یک تونیک استین دار بلند خاکستری با گل های خوشگل سر یقه ی صورتی با یه شلوار اسپورت خاکستری با ربان کنار صورتی

به شدت خوشگل و دخترونه 

یه روسری کرم گلدار خوشگل و یه چادر رنگی هم گذاشته بود

ولی من که چادر سرم نمی کردم

- پاشو بیا دختر دور هم باشیم چقدر می خوابی

- باشه لباس عوض می کنم میام

فاطمه رفت و لباس عوض کردم و رفتم پایین

یکم فاطمه جا خورد اما به روم نیورد و من رو تو جع خودشون برد

دور هم با ماد بزرگ پدربزرگ نشسته بودند و چای و کیک خونگی و میوه بگو بخند می کردند 

جلو رفتم و سلام کردم و نشستم محد چشماش رو دوخت به گل های قالی و فاطمه از من پذیرایی کرد

موهام رو داخل گذاشته بودم اما باز متوجه شدم که به خاطر من معضب شده 

ای خدا چرا قلبم فشرده می شه 

من که همیشه می گفتم خوب پسرا خودشون نگاه نکنند الان سر معذب شدن محمد اینهمه واکنش می دادم جای تعجب داشت

 محمد بعد یکم نشستم برای نماز جماعت عذر خواست و رفت مسجد 

من وفاطمه هم رفتیم آشپزخونه که کمک مامان فرشته شام رو آماده کنیم 

میشه حسرت به دل بودم مامان تو آشپزخونه مثل مامان های دیگه غذا بپزه و من ازش یاد بگیرم یا ناخونک بزنم و حرفای مادر دختری بزنیم 

فاطمه خواست واسه قیمه سیب زمینی پوست بکنه ازش خواستم من این کار رو بکنم

- خرد کردی بعد شستن و سرخ کردن هم باتو می شه ها

لب ورچیدم و ناز کردم

- نه دیگه بقیه اش رو بلد نیستم

- پس بشین سالاد خورد کن یاد بگیر

زدیم زیر خنده اما مامان فرشته لب می گزید که چرا با من اینجوری حرف می زنه

- مامان ترانه مهمون نیست که صاحبخونه است

اشکال نداره بابا

خندیدم

- اصلا اشکال نداره منم دوست دارم

همیشه آرزوی داشتن یه همچین خانواده ای داشتم اما خانواده ام خلاصه شد تو خدمتکارخونمون که بهش مامان مهری میگم

فاطمه ظرف گوجه خیار و پیاز رو گذاشت جلوم

- بیا کدبانو همه چی شسته آماده فقط خورد کن

یه نگاه به کاسه انداختم و یه نگاه به فاطمه

- نگو که سالاد هم بلد نیستی

واه واه چه طوری واسه تو شوهر پیدا کنم

چه طوره زنگ بزنم کارخونه به خدا بگم یه همه چی بلد واست بزنه بگذاره تو فر وگرنه گرسنگی تلف می شید


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت



بسم رب الشهدا

.

#قسمت_چهل_و_یکم

.

رسیدیم خونه مادرفاطمه در رو باز کرد

و با گرمی از من استقبال کرد

محمد سرش پایین بود و فاطمه حرف می زد

وقتی نشستم فاطمه چادرش رو از سر باز کرد و من چشمام گرد شد

اصلا هیچ وقت فکر نمی کردم کسی که چادر سرشه خوش تیپ و خوش پوش باشه

نگاهم رو به گل های فرش دوختم 

خونشون طبقه ی دوم ساختمون بود و طبقه ی اول مادر پدربزرگ محمد البته از سمت پدری زندگی می کردند

محمد یه راست رفت اتاقش

و فاطه بعد عوض کردن لباساش برگشت پیشم 

دوساعتی گذشت که آقای سرافراز پدر محمد اومد

با اومدن آقای سرافراز محمد هم از اتاقش بیرون اومد

بعد کمی خوش و بش و دیدن یه خانواده ی واقعی که مثل رویا بود واسم صحبت در مورد من رو فاطمه باز کرد

ولی گویا نمی خواست همه چیز رو بگه یا فکر می کرد ناراحت میشم واسه همین خودم شروع کردم و سیر تا پیاز رو گفتم

حرفام که تموم شد سکوت محض بود

آقای سرافراز به محمد و فاطمه نگاه کرد

- خب نظر شماها چیه

- فاطمه:به نظر من چند روزی پیش ما بمونه تا به نتیجه برسیم

- محمد بابا نطر تو چیه

- فکر کنم غیر از نظر آبجی راهی نداشته باشیم

- فکر کنم غیر از نظر آبجی راهی نداشته باشیم

- پس به اینجا می رسیم که شما دخترم چند رئزی مهمون ما هستید تا ببینیم چی میشه

با اینکه از صمیم قلب خوشحال بودم لبخندم رو جمع کردم

- نمی خوام اذیت بشید ممنون از پیشنهادتون خودم جایی رو پیدا می کنم

- حالا نمی خواد ناز کنی من بزرگ ترم پس حرف حرف منه محمد نمی تونه رو نظر من حرف بزنه بعد تو حرف می زنی

زدیم زیر خنده

قرار شد این چند روز شب ها من اتاق فاطمه بخوابم و بابا علی و محمد خونه ی مادربزرگ برند که من راحت باشم

فاطمه دستم گرفت و کشید سمت اتاق

و یه دست لباس نو و یه چادر نماز و سجاده بهم داد و رفت بیرون

خجالت کشیدم بگم نماز نمی خونم وقتی سجاده رو گرفتم کلی بوی عطر می داد بوی عطر یاس بوی چادر نماز مامان مهری

سجاده رو رویمیز کوچیک کنار تخت گذاشتم و لباس عوض نکرده خودم رو روی تخت انداختم البته قبلش ملحفه ای که فاطمه گذاشته بود رو روی تخت کشیدم

فاطمه گفت حساس نیست و به خاطر اینکه شاید من حساس باشماون رو گذاشتهو من چون حال درـوردن لباس های خاکی و بیمارستانی رو نداشتم اون رو انداختم

ساعت 6 بعد از ظهر بود که فاطمه در زد جواب دام و بفرمایید گفتم 

وقتی اومد تو زد زیر خنده

- تو هنوز لباس عوض نکردی؟ باور کن نو هستند یه بار هم نپوشیدمشون


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت


بسم رب الشهدا

.

#قسمت_چهل

.

نمی دونستم به عصبانیتش نگاه کنم یا به مفرد خطاب کردنش 

نگاهش به چهره ام افتاد اما ذکری گفت و نشست سرش رو پایین انداخت

من مات و مبهوت بودم و محمد سر به زیر که فاطمه مانتوم رو کشید و نشوند روی صندلی

همین که نشستم محمد بلند شد مثل سرباز ها سریع بلند شدم

- لا اله الا الله 

شما بشینید من میام

چند قدم که دور شد نشستم

فاطمه زد زیر خنده

لب ورچیدم

- چرا می خندی

- چیکار کردی این همه عصبانی شد خدا داند فقط بگم تاحالا اینقدر عصبانی ندیده بودمش

خدا بفریادت برسه

با ناراحتی سرم رو پایین انداختم

- من چی کار کنم آخه. من که کاری نکردم

- اوهووم فقط خاله سوسک ریزه میزه پس یه کاری کرده عصبانی شده

- بی ادب یعنی من خاله سوسکه ام؟

خنده اش بیشتر شد

- بیا اعتراف کردی عصبانیتش سر تو بوده

نمی دونستم از اینکه اون سر من ناراحت شده خوشحال باشم یا ناراحت

اصن چرا باید به خاطر من این همه خودش رو بندازه تو دردسر؟

- اما من کاری نکردم

- اصلا. فقط با غیرتش بازی کردی

- هااااااا

غیرت فقط واسم یه اسم بود تو خونه ی ما خودخواهی می شد غیرت و یک کلمه ی کاملا بی معنا اما از این برخورد متفاوت و مدل متفاوت غیرت خوشم اومد 

تو دلم قیلی ویلی می رفت از غیرتی که واسم صرف شده بود.


محمد که اومد فاطمه ازش خواست که حساب کنه و برای حرف زدن بریم توی ماشین

خیلی وقت بود اونجا نشسته بودیم 

رفتیم سمت ماشین

رسما عین بچه مظلوم ها شده بودم

اگه کسی منو می دید باور نمی کرد همون دختر خودسر شیطون ام که پز پولشو با خرج کردناش می داد

اما الان پول ناهارم که هیچ هزارتومن هم دیگه نداشتم

محمد بالاخره سکوت رو شکست

- جایی هست که بتونید برید؟

-نه

-دوستی اشنایی فامیلی

-کسی رو ندارم که بهش واسه موندن مطمئن باشم

اینو گفتم و آه درونم بلند شد

یعنی هیچ کس تو این دنیا نیست که بتونم روش حساب کنم و با خیال راحت یه شب رو به سر برسونم؟

فاطمه رو به محمد کرد

-داداش بریم خونه خودمون

محمد مثل جن زده ها به فاطمه نگاه کر

-آخه خواهر من به اقاجون چی بگیم 

اصلا درست نیست

لحن فاطمه جدی شد

-من بزرگ ترم می گم بگو چشم

به یه دختر تنها هیچ جا اتاق نمی دهند همین طوری هم که نمی تونه بیرون بمونیم

بریم خونه من خودم با آقاجون حرف می زنم

- آخه .

- آخه نداره برادر من 

محمد بی چون و چرا راه افتاد و تو دل من قند نه کله قند بود که آب می شد

کاش منم یه برادر داشتم

رسیدیم خونه مادرفاطمه در رو باز کرد


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت



بسم رب الشهدا

.

#قسمت_سی_و_نهم

.

با دستاش یه ضرب آهنگ رو فرمون زد

- گرسنتون نیست؟

اگه موافق باشید زنگ بزنم آبجی فاطمه بیاد بربم بیرون دیگه کم کم وقت ناهاره

چرا از این آدم خجالت می کشیدم ؟ خودم هم نمی دونستم فقط می دونم تنها آدمیه که از صمیم قلب واسش احترام قائلم 

ولی نمی دونم چرا اینقدر بی انداره بهش اطینان دارم و برام آرامش بخشه

اصلا با اون رفتار های بابا چه طور اینقدر خوبه

محمد به خواهرش زنگ زد و گفت آماده بشه میره دنبالش

حرکت که کرد سرم رو به شیشه تکیه دادم و خوابم برد

ماشین که ایستاد بیدار شدم نمی دونستم کجاییم اما ترسی حس نمی کردم 

جلوی یه کوچه بودیم و محمد بیرون ماشین بود 

چشمام را کمی مالیدم و مثل کسایی که بعد سال ها از سیاه چال بیرون اومده اند چشمام رو باز کردم

در رو باز کردم و پیاده شدم

محمد رو به من کرد و مثل همیشه سر به زیر سلام کرد

- بیدار شدید؟

فکر کنم خیلی خسته بودید

لبخند زدم 

فاطمه زهرا از دور پیدا شد و چادرش که تو باد می رقصید توجه من رو جلب کرد

این پارچه ی سیاه واقعا چیه

فرق من با اون تو این تکه پارچه چیه 

هیچ وقت نفهمیدم چرا مردم به یه تکه پارچه بیشتر از زیبایی بها می دن

به ما که رسید خیلی تعجب نکرد و از تعجب نکردنش من متعجب شدم

- سلام خانم خانم ها

به گرمی بغلم کرد انگار که خواهرمه 

فهمیدم محمد ناچارا ماجرا رو براش تعریف کرده و البته تو ماشین بابت تعریف بدون اجازه حلالیت گرفت 

محمد بابت یه چیزی که عالم و آدم شاهدش بودند تو دانشگاه از من عذر خواست واقعا تو جایی که آدما در مورد هم به ناحق حرف می زنند و آخرشم یه قسم اضافه میکنند محمد حکم آدم فضایی ها رو واسم داشت

برای ناهار یه رستوران اطراف خونشون رفتیم 

ناهار در سکوت گذشت وقتی ناهار خوردیم تموم شد محمد به حرف اومد

- الان می خواهید چی کار کنید؟

- چی کار می تونم بکنم

- به نظرم برید خونه بالاخره خانوادتونن

نا امیدانه چپ چپ نگاهش کردم

- خودتون متوجه حرفی که می زنید هستید

خوبه بودید و التماس های من به بابا رو دیدید

اونها فقط خودشون رو می بینند 

بابت ناهار و پیشنهادتون ممنون

بلند شدم 

محمد سریع از جاش بلند شد

- بشینید

منظوری نداشتم

خواهش می کنم صبر کنید

- فکر کنم هم شنیدم هم صبر کردم

از تمام کمک هاتون هم ممنون اما من باید برم

- اما کجا می خواهید برید

- خیابون

عصبانی شد

- بسه لجبازی .بشین لطفا

هم من هم فاطمه جاخوردیم

نمی دونستم به عصبانیتش نگاه کنم یا به مفرد خطاب کردنش


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت



بسم رب الشهدا

.

جوونیه و هزار تا عشق و امید

اما یه سری جوون ها، پای غیرت و امام و وطنشون وایسادند و دل به دریا زدند و از تمام تعلقات دنیاشون گذشتند

یه عده تو صف دلار ایستادند 

اما اینا تو صف شهادت صف کشیدند

.

آره جوونه و هزار تا آرزو اما اینا آرزوشون رو با فانوس آرزو فرستادند به اوج آسمون که برخلاف بعضی های دیگه فانوسشون بره و دیگه برنگرده

آرزوهاشون رو سوزوندند تا آرزو های بقیه ی آدم ها جون بگیره

.

آره شهادت یه شهد شیرینه که هرکسی بهش داده نمی شه


#راحیل

#اللهم_ارزقنا_توفیق_الشهاده

#اللهم_احفظ_قائدنا_الامام__ای 

#شهید_نشی_می_میری



بسم رب الشهدا

.

#قسمت_چهل_و_هشتم

.

چادر رو هنوز بلد نبودم بگیرم اکثرا فقط روی سرم بود و جلوش باز و پشتش رو زمین می کشید با این حال دیگه محمد و بابا علی مثل قبل معذب نبودند و من از این بابت خوشحال بودم

سه چهار ساعتی گذشت محمد اومد تمام مدت تا تعمیر نشسته بوده که حواسش باشه اگه اطلاعاتی دارم رو گوشی یا عکسی چیزی 

گوشی رو گرفت سمتم از خوشحالی بال در آوردم دویدم ازش گرفتم و تشکر کردم و گفتم بعدا هزینه اش و حساب می کنم که فاطمه پرید وسط

-اصلا قابلت رو نداشت وظیفه اش بوده

همه زدن زیر خنده

اما گوشیم یه چیزیش کم بود برش گردوندم برچسبش نبود

ناراحت به محمد نگاه کردم

-چیزی شده

مشکلی هست

-برچسب گوشیم نیست

چشمای همه از تعجب گرد شده بود

-مجبور شد موقع تعمیر بکنه از گوشی

اشک تو چشمام حلقه زد

-خب حالا اشکال نداره یکی دیگه براتون می زنم

-نمی خوام من فقط همون رو می خوام

فاطمه متوجه بغض صدام شد

-محمد اذیتش نکن برچسبشو بهش بده

من متعجب بودم و محمد می خندید 

برچسب رو از جیبش در آورد رو کاغذ روغنی پشت یه برچسب دیگه چسبونده بود

بعدا فهمیدم چون جایی اسه گذاشتن نداشته یه برچسب دیگه خریده بوده که اون رو پشتت بچسبونه که خراب نشه

با خوشحالی برچسب رو گرفتم و نگاش کردم

-فکر نمی کردم این برچسب اینقدر استون مهم باشه

جا خوردم واقعا چرا واسه ام مهم بود

به خاطر قول و قرارم با شهید یا این که اونو محمد زده بود یا چیز دیگه ای

نگاهش کردم و گوشی رو با برچسب سمت محمد گرفتم

-میشه واسم بچسبونیدش مثل همون قبلش

-بله حتما

راستی یه سیم کارت اعتباری روش انداختم گفتم نیازتون می شه

-خیلی ممنون

گوشی روگرفت و چسبوند و من با شوق نگاهش می کردم اونقدر که محمد متوجه نگاه هام شد و سرش رو بالا آورد از خجالت نگاهم رو ید محمد هم خجالت کشید و گوشی رو داد دستم و مثل بچه ها فرار کرد سمت اتاق و دل من واسه خجالتش داش ریسه می رفت و نیشم کش می اومد 

بر گشتم سمت دیگ آش داشتن می کشیدن تو ظرف

وقتی تمام کاسه ها آماده شد محمد برگشت تو حیاط هوا تاریک بود تقریبا کاسه ها رو توسینی چیدم

-مامان فرشته میشه من هم ببرم تقسیم کنم

هم زمان با اره ی مامان نه ی لند محمد همه ی نگاه هارو سمت خودش جلب کرد

-چرا نه؟

-تاوقتی آقایون هستند لازم نیست خانوم ها اینکار رو بکنن

فاطمه متوجه تعجب من شد و انگار من فقط تعجب کرده بودم و همه به زور خنده ی خودشون رو کنترل می کردند

خنده اش رو قورت دادو اومد سینی رو از من گرفت داد دست محمد

-آره دیگه اگه پسر خونه آش رو نبره چه طوری ببینتش و یه دل نه صد دل عاشقش بشه


#راحیل 

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت



بسم رب الشهدا


می گویند چادر دست و پا گیر است

راست گفته اند

خیلی جاها چادر قدم های مرا سد کرده است ‌که قدم در مسیر نادرست نگذارم

خیلی جاها دستم را گرفته تا در دره ی هوای نفس و گناه سقوط نکنم

آری چادر دست و پا گیر است


می گویند سیاه است 

آری آنقدر سیاه است و آنقدر سیاهی اش مرا می پوشاند که محو میشم در سیاهی اش 

اما سیاهی اش لوح دلم حفاظی است تا سفید بماند


هرچه می خواهند بگویند برای چادر 

همه اش درست است 

اما جان من است و خاک چادرم


اگر از چادر خاکی مادر فاصله گرفتی 

اگر چادرت شد وسیله ی نمایش تو

بدان چادرت فقط یک تکه پارچه شده 

خودت را دریاب که چادرت رنگ باخته و سفید و سیاهش با لوح دلت جابه جا شده


#راحیل

#اگر_مرد_راهی_بگو_یا_علی

#چادر_خاکی_من_ارثیه_از_مادرم_است




بسم رب الشهدا

.

#قسمت_چهل_و_هفتم

.

اصلا تا حالا این چیزا رو ندیده بودم 

تاحالا بغل کردن بابا رو درک نکرده بودم 

یه لحظه خیلی خیلی دلم خواست دختر این خونواده می بودم واین چیزها رو درک می کردمحتی اگه فقیر می بودم

سلام کردم و برگشتم سمت آشپزخونه مامان یه ظرف غذا داد واسه مامان فخری ببرم چون گفته بودند نمیان بالا

وقتی برگشتم و در رو باز کردم محمد داشت با بابا علی حرف می زد اما متوجه من نبودند

- بابا چی شد رفتی محل کار پدرش

بابا با تاسف سری ت داد

- رفتم . اول نگفتم واسه چی رفتم .جلسه بود که یهو صدا شون بلند شد

- بماند بحث سر چی بود اما خشکی و زورگوییش مشهود بود

- مگه سر چی بود آقاجون

- گویا رفیقش گفته بود که دخترت هنوز نرسیده آلمان اونم کلی خط و نشون برا دخترش و اون رفیقش می کشید و یه ماجرایی بود

دختر بیچاره حق داره

صدای هق هقم اونا رو متوجه من کرد

بابا علی یه نگاه به من انداخت وبالبخند دعوت به نشستن کرد

- بیا دخترم. نگران نباش هر کاری لازم باشه می کنم تا کمکت کنم

- هیچ کس هیچ کاری نمی تنه بکنه

- لا اله الا اله خانم سهیلی هنوز هم لجبازی بابا گفتن درستش می کنن دیگه

محمد بلند شد و رفت سفره رو آورد و من ناراحت نشسته بودم رو مبل

سفره که پهن شد رفتم سمت اتاق که مامان فرشته من رو برگردوند سر سفره

بالاخره اونقدر فاطمه حرف زد که حال و هوام عوض شد 

بعد کمی استراحت ساعت 5 بعد از ظهر بود که بابا دیگ آش رشته رو تو حیاط بار گذاشت و همه جمع شدن واسه پخت آش نذری

گوشیم رو آوردم و گرفتم سمت محمد

- صفحه اش شکسته قابل تعمیر هست

یه نگاه انداخت

- یعنی از اون روز تاحالا گوشیتون خاموشه

- اوهوم

- چرا زود تر نگفتین

- لازمش نداشتم

- سیم کارتتون رو در بیارید بگذارم تو یه گوشی دیگه فعلا تا درست شه

- نه نه نه نمی خوام سیم کارتم روشن شه

- چرا آخه

- چونچون بابا زنگ می زنه اونوقت

محمد بی هیچ حرفی گوشی رو برداشت و قول داد درستش کنه نمی دونم چرا اینکار رو کردم من که پول تعمیرش رو نداشتم

تو حرف های فاطمه فهمیدم محمد امروز خیلی هم دانشگاه نمونده و رفته دنبال شکایت از اون مزاحم ها

آش رشته با کلی مناجات سر دیگ می گذشت

به اصرار مامان فرشته منم هم زدم

و برای اولین بار دعا کردم

خدایا اگه خوبی و اینی که اینا می گن هستی کمک کن نرم از ایران. کاش به من خانواده ای مثل این خانواده دادی بودی 

این رو که گفتم اشک از گوشه ی چشمم راه افتاد


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت



بسم رب الشهدا

.

#قسمت_چهل_و_ششم

.

اولین بار تو عمرم بود که دست به سبزی می بردم اولش چندش آور بود اون همه گل و گاهی هم جیغ من سر ه های کوچولو اونا ولی خیلی شیرین بود 

شاید شیرین ترین حادثه ی عمرم بود 

بعد شستن و خورد کردن ساعت 11 بود

- بریم ناهار درستکنیم که قوم گرسنه می رسه به زودی

خنده ام گرفته بود 

وسایل کتلت که آماده شد از مامان خواستم یادم بده که من کمک کنم تا حس اضافه بودن نکنم 

بعد آموزش و چند تایی خراب کاری بالاخره یادگرفتم سرخ کنم اما از انداختن کتلت تو روغن می ترسیدم خودم رو عقب می گرفتم و از دور پرت می کردم تو ماهی تابه 

کتلت ، سیب زمینی سرخ شده ، سالاد گوجه و خیارشور و نون باگت برش خورده همه چی حاضر شد

ساعت دو بود که با صدای زنگ از جا پریدم محمد و فاطمه بودند یا الله که گفت دویدم سمت اتاق 

روسری رو سر کردم و این بار با یه لبخند رفتم سمت چادر 

تو راه پله چادر زیر پام گیر کرد داشتم می افتادم که فاطمه به دادم رسید 

هیچی دیگه آموزش جمع کردن چادر داد و من گوش می کردم و انجام می دادم

ولی خداروشکر اون موقع محمد رفته بود توآشپزخونه وگرنه آبروم می رفت 

رفتم سمت آشپزخونه که دیدم محمد داره قربون صدقه ی مامان می ره و ناخونک می زنه و تعریف می کنه ازش

مامان تا منو دید با چاقویی که داشت سالاد آماده می کرد به من اشاره کرد

- بفرما سرآشپز امروز اومد

حالا می تونی از خودش تشکر کنی

محمد برگشت سمت من و نگاهش به نگاهم افتاد کلی سرخ و سفید شد و سلام کرد و سرش رو پایین انداخت 

مامان ریز ریز گفت

- ببینم می تونی حالا تشکر کنی یانه فقط سر منو می خوری و سیب زمینی هارو

محد یه لبخند ریز زد و دستی به ریشش کشید و اومد سمت من که از آشپزخونه بره بیرون

- دست شما درد نکنه خیلی خوشمزه بود 

خنده ام گرفت

شده بود یه پسر خجالتی مظلوم حتی منتظر جواب من نشد و از آشپزخونه زد بیرون

منم نشستم روی صندلی کنار مامان و یه برش خیار از تو ظرف برداشتم

مامان یه لبخند به من زد و درحالی که داشت ظرف سالاد رو تزیین می کردشروع کرد به حرف زدن

- خودت که خوشگل خانم بودی الانم با این چادر هم خوشگل تر هم خانم تر شدی

خندیدیم

صدای در یلند شد و فاطمه در رو باز کرد و بلند گفت آق بابا اومد و رفت استقبال بابا علی

تاحالا یاد نداشتم خودم یا مامان برای استقبال رفته باشیم 

فاطمه پرید بغل بابعلی و بوسدش بابا هم محکم بغلش کرد و کلی قربون صدقه اش رفت مامان فرشته بلند شد یه لیوان شربت خنک ریخت و برد برای بابا


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت



بسم رب الشهدا

.

 نگاه کردن به چهره ات سیر نمی شوم

در هر چین پیشانیت خدایی را می بینم که بزرگ تر است

در هر نگاهت اقتداری می بینم از اقتدار خدا 

و در هر لبخندت مهر و عطوفت خدایی را می بینم که چون تویی را برای قلب های اسیر در غم انتظار ما قرار داد

خشمت قهر ایزدی است و لبخندت های و دم مسیح است که مردگان را زنده می کند به عشق آنگونه که شهیدان در رکاب تو می گویند اگر هزار بار بمیرند و زنده شوند باز به راهی که تو نشان می دهی استوارند


سخنانت را با گوش جسم نه باگوش جان باید شنیدکه بهاریست برای زمستان جان


دلتنگی هایم را تنها برق چشمان تو فرو می نشاند و غم هایم را لبخند شیرین تو التیام می بخشد


کاش لیاقت شهادت در رکاب تو را داشته باشیم

استوار بمان هم چون علی

علی را دست بستند اما مگر ما مرده ایم که دستان تو را ببندند

علی را تنها و خانه نشین کردند 

ولی نمی دانند ما فرزندان روح الله و سربازان سید علی هستیم و جان به کف


چاه چرا ؟ بیا و درد های دلت را بگو ببین که چگونه مادرانسان را به عزایشان می نشانیم


جانم فدایت

فدای لبخند ها و خشم هایت

خدا نکند روزی اشکت را جز برای روضه ی مادر ببینم


#راحیل

#لبیک_یا__ای 

#جانم_فدای_رهبرم

#اللهم_احفظ_قائدنا_الامام__ای 

#خدایا_از_عمر_ما_بکاه_و_به_عمر_رهبرم_بیفزا


بسم رب الشهدا

.

#قسمت_چهل_و_پنجم

.

همه رفتند منم رفتم توی اتاق اومدم مانتو و وسایلم رو جمع کنم که اجازه بگیرم بریزم ماشین لباس شویی که گوشیم رو پیدا کردم دیروز تاحالا اصلا حواسم بهش نبودصفحه ی شکسته اش رو نگاه کردم و بعد تصویر شهید را

لبخند نشست رو لب هام

بگذار ببینم چند چندیم

می ترسم ببازم بهت

خب اولیش هواپیما یکی برای تو

دومیش اونا ریختن سرم یکی واسه من

سومیش محمد اومد یکی برای تو

چهارمیش اومدم اینجا باز یکی برای تو

فعلا سه یک به نفع تو

برای اولین باره دلم می خواد ببازم

حواست هست؟

یه بوسه ای به عکس زدم با این که هیچ وقت از این کار ها نکرده بودم ولی یه آرامشی دلم رو پر کرد

چادر و روسری رو انداختم روی تخت و گوشی و لباس هارو بردم پایین

تو آشپز خونه که رسیدم مامان فرشته داشت ظرف هارو می شست

- مامان فرشته اینهارو بریزم تو لباسشویی

گفتم و با نگاه فرشته خانم تازه فهمیدم چی گفتم

لبخندی زد

- بریز مادر اشکال نداره

فقط جیب هاش رو خوب بگرد

- ببخشیییییدددددد

- واسه چی

- واسه این که گفتم مامان فرشته

اومد جلو و بوسه ای به گونه ام زد

- تو برا من با فاطمه زهرا هیچ فرقی نداری از این به بعد هم خواستی بگو مامان فرشته اشکال نداره

چرا این قدر خوب بودند

یعنی این آدم ها رویا نیستند؟

نه پولی دارم نه چیزی نه می تونم کاری بکنم واسشون پس این همه محبت واسه چیه 

مگه محبت معامله نبود

مهربون باشی تا به هدفت برسی

اگه معامله نیست پس چرا تو این 18 سال عمر من همش معامله بوده 

تو همین فکرها و ریختن لباس ها بودم که صدای مامان فرشته من رو به خودم آورد

- مامان جان من دارم می رم خرید میمونی یا با من میای

سرخوش دویدم سمت اتاق

- منم میام

- پس مادر چرا لباسشویی رو روشن نکردی

برگشتم سمت آشپز خونه

- اخه مامان فرشته من که بلد نیستم

خندید و خودش روشن کرد

منم حاضر شدم و رفتیم خرید

خرید بیشتر خوراکی بود یعنی همش خوراکی بود 

سبزی آش سبزی خوردن و گوجه خیار و این چیزها 

مامان می گفت خرید همه چی با بابا علیه به جز اینا چون بلد نیست هرچی خرابه واسش می ریزند

بعد خرید مامان تو پذیرایی یه پارچه بزرگ پهن کرد و سبزی ها رو وسطش گذاشت 

چیزایی که واسه مامان فخری مامان بابا علی هم خریده بود برد بهشون داد

نشست سبزی پاک کنه منم کنارش نشستم 

یکم که گذشت مامان فخری هم اومد بالا کمک دیگه طاقت نیوردم و منم خواستم کمک کنم که مامان فرشته مانع شد ولی بالاخره با وساطتت مامان فخری رضایت داد


#راحیل

#رنگ_فراموشی

#رمان #عاشقانه #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت




بسم رب الشهدا

.

#قسمت_پنجاه_و_چهارم

.

بیرون که اومدیم یه نفس عمیق کشیدم

- آخیش خفه شدیم

- من بهتون نگفتم برید سمت خانوما؟

یکم عصبانی بود

- چیزی نشد که حالا

بی توجه به من رفت سمت خروج و منم دنبالش دویدم

اما ساکت بودم بدون اعتراض

سر خیابون منتظر تاکسی بود

- میشه خواهشا پیاده بریم؟

- نه

- چرا هنوز عصبانی هستید از من؟

ادامه مطلب



بسم رب الشهدا

.

#قسمت_پنجاه_و_سوم

.

-من بهتون کتاب می دم بخونید و اگه سوال پیش اومد بپرسید

اما خب مقدمات لازم رو می گم واستون

ولی یه چیزایی رو از گفتنش معذورم باید از فاطمه بپرسید یا به کتاب قناعت کنید

-باشه قبوله

محمد شروع کرد کمی در مورد اصول و فروع دین کلی گفتن و بعد درمورد نماز و روزه و ضروری ترین چیز ها گفتن

ادامه مطلب



بسم رب الشهدا

.#قسمت_پنجاه_و_دوم

.

- بگو چی کار کرد با من داداش هادی شما

یکم نشستیم محمد تسبیح رو روی چشماش گذاشت و بعد بوسه ای زد بهش

- داداش هادی دست مارو هم بگیر

اینکه نشد همش دختر بازی یکم هوای مارو هم داشته باش

چپ چپ نگاهش کردم

زد زیر خنده

- اوخ ببخشید

داداشم شوخی بود بخدا

ادامه مطلب


بسم رب الشهدا

.

#قسمت_پنجاه_و_یکم

.

محمد روی زمین نشست

یه تماس گرفت با فاطمه و گفت اون ها برند خونه من رو پیدا کرده و بعدش ما خودمون با مترو برمی گردیم

خوب حالم رو فهمیده بود

-می خواهین حرف بزنید

-اوهوم

-خب

-چرا برچسب این شهید رو زدی به گوشیم

چرا لبخندش آرامش می ده به من

چرا مونس تمام ساعت های من شده

چرا

ادامه مطلب



بسم رب الشهدا

.

#قسمت_پنجاه

.

از خواب پریدم صدای اذان مسجد می اومد 

یکم آب خوردم و خوابیدم

چند روز مثل روز اول بقیه رفتن و من توی خونه کمک مامان بودم و چند روز پشت سر هم همون خواب

جمعه صبح همه خواستند برند گار شهدا 

منم آماده شدم

توی راه محمد یه دسته گل رز خرید 

ادامه مطلب


بسم رب الشهدا

.

#قسمت_چهل_و_نهم

.

نمی دونم چرا غم رو دلم نشست

- مگه دختر همسایتون عاشق ایشون شده

دیگه خنده ی هیچ کس رو نمی شد کنترل کرد محمد سرخ و سفید می شد اما باز داشت می خندید

فاطمه که نشسته بود ف حیاط و می خندید به زور شروع کرد به حرف زدن

- خواهرم کنایه بود نه این که واقعا کسی عاشقش بشه

- آخه کی میاد عاشق من بشه مگه دیوونه باشه 

کی میاد آخه با این بی پولی و بیکاری من عاشق بشه بیاد رو حصیر زندگی کنه . نه خواهر من عاشقی مال مانیست

با صدای پایین گفتم

- از خداش هم باشه

ادامه مطلب


بسم رب الشهدا

.

#قسمت_چهل_و_هشتم

.

چادر رو هنوز بلد نبودم بگیرم اکثرا فقط روی سرم بود و جلوش باز و پشتش رو زمین می کشید با این حال دیگه محمد و بابا علی مثل قبل معذب نبودند و من از این بابت خوشحال بودم

سه چهار ساعتی گذشت محمد اومد تمام مدت تا تعمیر نشسته بوده که حواسش باشه اگه اطلاعاتی دارم رو گوشی یا عکسی چیزی 

گوشی رو گرفت سمتم از خوشحالی بال در آوردم دویدم ازش گرفتم و تشکر کردم و گفتم بعدا هزینه اش و حساب می کنم که فاطمه پرید وسط

ادامه مطلب



بسم رب الشهدا

.

#قسمت_شصتم

.


نشستم رو زمین زدم زیر گریه

مامان نشست کنارم

- پاشو دختر مگه نمی خواستی نماز بخونی؟

- چادر ندارم

- مال من که هست

- اونم باشه بلد نیستم هنوز حفظش نکرده ام

چند دقیقه گریه کردم باعجله بلند شدم دویدم سمت جانماز مهری خانم و اونو با خودم کشیدم تو اتاق و در رو بستم که کسی نبینه

- چی کارمی کنی ترانه

- مامان مهری زود نماز ظهر و عصر رو بخون من دنبالت بخونم

- مادر من مازم رو خونده ام دوباره که نمی شه بخونم

- نه مثلا بشین ولی چیزهایی که می گن رو بلند بگو من بگم و بهم بگو چی کار کنم

نماز ظهر رو که خوندیم بعد چند دقیقه اذان مغرب رو گفتن - خب مامان مهری بگو که نماز مغرب رو هم بخونم

- عجب پس من چی دختر

ادامه مطلب



بسم رب الشهدا

.

#قسمت_پنجاه_و_نهم

.

حسم می گفت خودش هم می دونه من ناراضی ام ولی نمی خواست قبول کنه 

چند ثانیه نگذشته بود که با مامان شروع کردن در مورد سفرهای آینده و کار و پول و سرمایه گذاری حرف بزنند 

اصلا مامان بابا عاشق شده اند یا اون ها هم به اجبار خانواده ها با هم بوده اند

ادامه مطلب



بسم رب الشهدا

.

#قسمت_پنجاه_و_هشتم

.

اونقدر حس مادر فرزندی بین ما ناچیزه که برای صدا زدنش به پرستو بسنده می کنم و اون هم تاحالا نشده دخترم صدام کنه 

کلمه ای که مامان فرشته می گفت و تو دلم واسش قند آب می شد

سعید یا همون بابا کاش یه بار بغلم می کرد و نوازشم می کرد 

خونه ی محمد اینا باعث شد من معنی خانواده داشتن رو بفهم و الآن این شرایط بدتر از قبل زجر آوره

دلم یکم از لوس شدن های فاطمه واسه بابا علی و نوازش و بوسه های بابا علی رو می خوتد

فقط یکم 

چقدر ناممکنه 

ادامه مطلب



بسم رب الشهدا

.

#قسمت_پنجاه_و_هفتم

.

بدون حرفی بلند شدم و اونم بلند شد لبخند نمی رفت از صورتش 

چرا اینقدر آروم بود

گوشیم رو به قلبم فشار دادم و یه نفس عمیق کشیدم 

تو هستی مگاه نه خودت اثبات کردی درسته؟

کلاس ها که تموم شد به محمد زنگ زدم که وسایلم رو ازش بگیرم

وقتی رفتم سمت ماشین نگذاشت وسایل رو بردارم

- سوار شید با هم می ریم شرکت پدرتون

- نه نه نه من تنها می رم فاطمه منتظرتونه

- نه فرستادمش خونه

ادامه مطلب



بسم رب الشهدا

#قسمت_پنجاه_و_ششم


یکی از دخترا که مثلا محجبه بود اما آدم درستی به نظر نمی رسید آخر کلاس جلوی بچه ها که هنوز تو کلاس بودند بلند شروع به صحبت کرد

- آره دیگه بعضیا پارتیشون قویه

معلوم نیست چه طوری مخ اون پسره رو زده که اینجوری اومده واسش با استادا حرف زده 

واسه بی اف بازی جای درستی انتخاب نکردی

وای به حال بسیجیا که بسیج رو دادن دست اون پسره که با دیدن چند تا عشوه دلش قنج بره

ادامه مطلب


بسم رب الشهدا

.

#قسمت_پنجاه_و_پنجم

.

متعجب ایستاده بود

بدنم روی زمین درد گرفته بود 

با کلی آخ و اوخ به بدنم کش و قوسی دادم وبلند شدم دنبالش رفتم پایین

با ذوق سلام کردم و رفتم کنار مامان فرشته 

مامان یه لقمه واسم گرفت

رو به محمد کردم

- دیرتون نمیشه صبر کنید منم بیام؟

- من کلاس ندارم اما فاطمه کلاس داره

ناراحت لب ورچیدم

- فاطمه توبا ماشین برو ما خودمون می ریم

ادامه مطلب


بسم رب الشهدا

.

#قسمت_شصت_و_چهارم

.

خوشحال چون حس می کردم راهم رو کمی روشن تر می بینم و امید جای ناامیدی رو گرفته بود و فهمیدم خدا خیلی بیش تر از قبل هوام رو داره و ناراحت چون دیگه بهونه ای واسه صحبت با محمد نبود

چند روز تا اربعین مونده بود

صبح شنبه محمد زنگ زد

تو راه دانشگاه بودم و تو متروی آنتن درست نمی داد

رسیدم دانشگاه رفتم پایگاه بسیج اما بسته بود

نزدیک شروع شدن کلاس بود رفتم طرف دانشکده

تو راه محمد رو دیدم که از دانشکده ی ما میومد بیرون

سلام علیک کردیم

- خانم سهیلی وقت دارید چند دقیقه

نمی دونم چی شد گفتم بفرمایید

استاد اول کلاس حضور غیاب می کرد و نمی رسیدم جایی هم واسه غیبت کردن نداشتم

همین طور که حرف می زد رفت سمت بسیج

ادامه مطلب



هیچ آدمی کامل نیست و هیچ قلبی بی نهایت نیست

آدما با یه نفر دیگه کامل می شن و قلبشون با یه نفر دیگه بی نهایت میشه


امیدوارم مکملتون بهترین کلیدی باشه که قفل قلبتون رو می تونه باز کنه❤


دنیا به کامتون


#راحیل


#عاشقانه #نقاشی #مداد_رنگی #هنر #زنگ_تفریح 

#art #paint



بسم رب الشهدا

.

#قسمت_شصت_و_سوم

.

نیم ساعت که گذشت شروع کرد در مورد مسائل دینی صحبت کردن

اون می گفت و من از شنیدن اون سرشار می شدم

صندلی عقب نشسته بودم چند بار از توی آینه چشم تو چشم شدیم

حس عجیبی بود

احساس دلتنگی،شادی،غم،سرخوشی،دوست داشتن،بی قراری،خواستن،دوری همه ی اینا بود و هیچ کدوم نبود

شاید همون دلباختگی بود که مامان مهری می گفت

رسیدیم و خداحافظی و تشکر کردم و بدون اینکه دعوت کنم خودم رفتم تو و در رو بستم

قلبم محکم می زد

ادامه مطلب


بسم رب اهرا(س)


از دیدگاه علم روانشناسی:


با‌ نگاه کردنی که اسلام آنـرا حرام و دارای اشکال اعلام کرده ، می بینیم و با این دیدن در بلنــد مدت ، چشم به نگاه کردن های متفاوت و مکرر عادت میـکـند ، حیـــا و قبح چشــم چرانی در وجود ما شکســته خواهد شد ، و دل به سمت خواستن پیش میرود و در این حین احتمال دلبسته و شیفته شدن با افزایش تعداد دفعات نگاه کردن بالا میــرود و تبدیــل به فکر و دل مشــغولی میشود ؛ این قضیه زمانی بسیار مخرب خواهد بود که فرد ، متأهل باشد که تهدیدی برای تعهد شخص در زندگی مشترک خواهد بود چراکه فکر و ذهن در پی مقایسه و رویا پردازی هایی خواهد بود.


از بعد معنوی و :


با نگاه کردن ، بذر لذت و حب نامشروعی در دل ما کاشته خواهد شد که از بین برنده حب خدا از دل ما و ثمره‌اش تضعیف ایمان و تقوای ذاتی ما خواهد بود که باعث بوجود آمدن دغدغه های جدیدی در فکر ما میشود که در آن زمان افسار امیال و افعال ما بدست نفس مان خواهد بود و تا به قعر دره فساد و ضلالت و رسوایی نکشاند رها نخواهد کرد. ⚡️حواسمون باشه حرکت و نفوذ شیطان از حرکت مورچه ای سیاه برروی سنگی سیاه در دل تاریکی شب بدتر است. ⚡️حواسمون باشه استراتژی شیطان برای نفوذ و هلاکت ، فتح سنگر به سنگر اخلاق و تقوای انسان خواهد بود


ابتدا نگاه اول

بعد نگاه بعدی

بعد لذت کاذب بردن از گناه

بعد شکسته شدن قبح گناه

بعد تصویر سازی ذهنی

بعد ایجاد نیاز درونی

و.

.

.

.

در آخر یافتن خود در ناکجا آباد.

(اگر متوجه کار خود شدیم)


پ.‌ن:

چشم دریچه قلب و روح آدمیست ، بی‌شک هرچیزی که میبینم قطعا روی روح و قلب ما تأثیر خواهد گذاشت ، مراقب باشیم که ورودی و خوراک روح و قلب ما چه خواهد بود چرا که این ورودی تعیین میکند فکر ، ذهن ، دغدغه ذهنی و عملی ما به چه سمتی سوق پیدا کند.



#نگاه_به_نامحرم

#نگاه_حرام

#سلب_توفیق_اشک



گاهی خودت را به کافه مهمان کن

به قهوه غصه ی خود را کمی تو شیرین کن

به روی عکس خودت خنده ای تماشا کن

از این شلوغی شهر لحظه ای تو غفلت کن


گاهی چه خوبه به خودمون یه فرصت بدیم

فرصت خوش گذراندن و شاد بودن

لازم نیست همیشه یکی باشه واسه کامل شدن خوشی هات

گاهی دست گذاشتن روی دل خودت واسه گشت زنی تو شادی های دنیا بهتره

تو برای قهرمان بودن ،موفق بودن،شاد بودن به حضور هیچکسی غیر از خودت نیاز نداری


پس یا علی




بسم رب الشهدا

.

#قسمت_شصت_و_دوم

.

چندین مغازه رفتیم اما به جای اینکه من نپسندم اون نمی پسنید

- می گم چه فرقی داره

من می خوام فقط باهاش نماز بخونم

تازه حواس محمد سرجاش اومد

عذر خواهی کرداما فقط این عذر خواهی تا دم در مغازه ی بعدی دووم داشت

تو مغازه ی آخر یکی رو انتخاب کرد

سلیقه اش عالی بود منم موافقت کردم

موقع خرید خودش حساب کرد بعد هم رفتیم کارگاه خیاطی و اندازه ام رو واسه چادر گرفتند

یه ساعت بیشتر طول کشید

تو اون فرصت محمد در مورد مسایل دینی صحبت کرد

بالاخره آماده شد

اولین چادری بود که داشتم

ادامه مطلب


.

پاورچین پاور چین و با قفل های محکم رو قلبت اومدی جلو

منم دوتا قفل بیشتر زدم رو دلم و چپ چپ نگاهت کردم

تو هم نامردی نکردی و یه تلنگر زدی

دردم اومد زدم زیر گریه

نگام کردی و گره از زبونت باز کردی و یه جمله گفتی 

می خوام بد بختت کنم اجازه هست؟

تو همون گریه یهو تمام قفل ها شکست

یه جوری که هرگز قفل نشد

اگه یه روزی هم قفل بشند فقط با کلید خودت باز می شن

القصه

پاورچین پاورچین پا گذاشتی تو یه دنیای صورتی


صورتی بودنش به کنار اما اون دنیا یه چیز کم داشت و نمی دونست 

تا وقتی تو اومدی

ادامه مطلب


بسم رب الشهدا

.

#قسمت_شصت_و_یکم

.

گوشیم ویبره رفت 

برش داشتم 14 بار تماس بی پاسخ همه اش هم یه شماره 

از ذوق نمی دونستم چی کار کنم 

محمد بود 

اون قدر دست دست کردم که قطع شد اما هنوز شماره اش رو واسه تماس انتخاب نکرده بودم که دوباره زنگ زد

جواب دادم

- حالتون خوبه؟

- سلام بله

واسه چی

- ببخشید سلام

با اون وضع رفتن شما فکر کردم اتفاقی افتاد نگران شدم 

چرا جواب تلفن رو نمی دادید

از خوشحالی تو در و دیوار بودم 

ولی لبم رو گاز میگرفتم که ضایع نشه صدام از پشت تلفن

- داشتم نماز می خوندم

ذوق محمد از شنیدن این جمله از پشت تلفن هم قابل تشخیص بود

ادامه مطلب



بسم رب الشهدا

.

#قسمت_هفتاد

.

قطار راه افتاد چیزی نگذشته بود که نوبت شام رسید

اشک من و فاطمه دوباره در اومد

حدودا دوازده شب بود که رسیدیم مشهد

و دوباره ماجرای اتوبوس و بعد هم تو هتل مشخص کردن اتاق ها 

اتاق ها دو نفره سه و چهار و شش نفره بودن

بچه ها از قبل هم اتاقی هاشون رو مشخص کرده بودند و یه سریشون هم که اینکار و نکرده بودند رندوم با هم گذاشته بودند

ممع کردن مدارک همشون و تحویل اتاق و برنامه ی کاروان کار حصرت فیل بود

کل هتل از همهمه رو هوا بود

ادامه مطلب



بیمار خنده های تو ام، بیشتر بخند 

آفتاب گرم منی، بیشتر بتاب


گاهی آدما دست خودشون نیست اما حداقل نگیم بمب چاشنی بمب انرژی درونی شمان

گاهی اصلا منبع آرامش اند همینطوری آرامش می پاشند تو زندگی 

راستی اصراف نشه یه وقت


خلاصه قدر ماده موثره های زندگیتون رو بدونید و حواستون باشه بهشون

منم یکیشونم هوامو داشته باشین

راستی ماده موثر زندگیتون منفی باشه زندگیتون نابود شده است و اگه مثبت باشه اووووووف خوش به حالتون


ماده موثره ی زندگیت رو پیدا کردی؟

سلام برسون

.

#راحیل

#ماده_موثره_ی_زندگی

#خنده #آرامش #زندگی #اثر #انرژی



بسم رب الشهدا

.

#قسمت_شصت_و_نهم

.

غذا رو که پخش کردیم ساعت یک بود که خودمون نشستم تو کوپه واسه خوردن 

تا حالا اینقدر کار نکرده بودم

چیزی نگذشته بود که صدا زدند بیاین تنقلات پخش کنید بعد پخششون با فاطمه رفتیم تو راهرو قدم بزنیم

بعد این همه دردسر دوتا چیپس و یکم میوه هم به خودمون رسید

بقیه ی مسیولا خواب بودن از خستگی

یه دفعه محمد از کوپه اومد بیرون

ادامه مطلب



بسم رب الشهدا

.

#قسمت_شصت_و_هشتم

.

قبول کردم 

هزینه رو دادم زمان حرکت دو روز دیگه بود

کل تعطیلات بین دو ترم دو هفته بود و هفته ی اول دخترا و هفته ی دوم پسرا باید می رفتن و محمد بنده خدا به عنوان مسئول باید تو هر دوتاش می بود

ادامه مطلب



تمام داشته ی من قلبمه

قلبم هم که تو یهو اومدیو بردیش 

دیگه هیچی ندارم به جز.

به جز خودت که همه چیز منی

همه ی وجود و داشته هامی 

تمام انگیزه ی زندگی و زنده بودنمی 

این دنیا فقط باتو قشنگه 

بی تو دنیا دیگه دنیا نیست


عاشقتممممممممم❤



بسم رب الشهدا

.

#قسمت_شصت_و_هفتم

.

حس می کردم‌ داداش خواسته عشقش رو نشونم بده اما چرا

چند روز گذشت با خودم کنار اومدم رفتم پایگاه بسیج و از محمد یه پوستر عکس رهبر رو خواستم

با کلی ذوق تا عصر که کلاس هام تموم بشه یه پوستر خوشگل واسم آورد تو کلاس

تو کلاس اومدنش همانا و شروع پچ پچ ها همان

چند روزی پچ پچ ها اذیتم کرد

اما بالاخره امتحان های ترم کم کم رسید

امتحان ها رو با ذوق می خوندم هیچ وقت اینقدر از درس خوندن لذت نبرده بودم

آخرین امتحان بود

ادامه مطلب



بسم رب الشهدا

.

#قسمت_شصت_و_ششم

.

ناهار دعوت آقا بودیم. خیلی ساده بود. قیمه و پلو و یه بطری آب معدنی 

خواستم بخورم اما اولین قاشقی که برداشتم یاد محمد افتادم

نتونستم بخورم

اون شاید الان بیرون منتظر من باشه و نتونسته باشه بیاد داخل 

اونوقت من چه طوری این رو بخورم

با همین فکر و خیال زدم بیرون

حالی که الان داشتم با حال قبلم کلی فرق داشت

الان یه امام گونه ای دیده بودم 

می گند ایشون نائب امام زمانه و این همه معنویت در تمام وجودش موج می زنه و می شه خدا رو تو گفتار و رفتار و چهره اش حس کرد 

اگه نائب اینه بنازم به خدا امام دیگه چیه؟ پیامبر دیگه چه می بوده؟

محمد به ماشین تکیه داده بود

ادامه مطلب



گاهی صدام کن 

مدل خودت با صدای بلند

گاهی صدام کن با یه لبخند یه نگاه خاص


نمی دونی صدا کردنت چقدر انرژی می ده بهم

گاهی می خوام کل دنیا سکوت بشه و تنها صدای تو طنین انداز وجود بشه 

صداکن مرا صدای تو خوب است❤ .

#راحیل

#عاشقانه #ادبی #هنر #صدا



بسم رب الشهدا

.

#قسمت_شصت_و_پنجم

.

- فکر کردم دوباره ماجرا مزاحما .‌ .

حرفم رو قطع کرد

- معذرت می خوام

ولی این روز تعطیل این موقع صبح درست نبود از اینجا تنها برید بیت

من اونجا کار داشتم گفتم اگه دوست دارید شما رو هم .

با خوشحالی سوار شدم

تا خود بیت محمد حرف نزد منم سرم رو تکیه داده بودم به شیشه و بیرون رو نگاه می کرد

تاحالا اینقدر شهر رو خلوت ندیده بودم پر از سکوت و آرامش بود و ترس و وحشت

بیت که رسیدیم صف خیلی طولانی منتظر بودند

یعنی این همه آدم مشتقاق دیدن ایشون اند؟

- خب چیزی نمی گذارند با خودتون ببرید داخل به خاطر مسائل امنیتی

برای امانات هم خیلی معطل میشید

ادامه مطلب


از همگی بابت این تاخیر چند روزه در قرار دادن رمان پوزش می طلبم

متاسفانه در یک حادثه چند روزیه که گوشیم رو از دست دادم و اطلاعاتم روی گوشی بود

 

ولی خوشبختانه این فضای مجازی با تمام بدی هاش یه خوبی داره اونم ذخیره ی اطلاعاته البته اطلاعات نه چندان مهم

 

ولی خوب تا دسترسی من به یه گوشی دیگه غیر گوشی نازنینم باید حداقل تا پایان روز دوشنبه صبر کنید

 

از تمامی دوستای خوب و همراهای همیشگی و انرژی مثبت بده ها عذر می خوام

خیلی دوستون داریمااااااااااااا


هو سمیع

.

#قسمت_شانزدهم

.

از آرزو که جویای اوضاع شدم فهمیدم سعید از مریدهای مولوی است و مولوی سفارش کرده بوده من رو بیاره به عنوان دوست خونشون تا چند روزی با ریش سفید ها در مورد پزشک خانه ی بهداشت صحبت کنه

با کار مولوی اینجور به نظر می رسید که تنها خانواده ی مورد اعتماد در روستا واسه من فقط این زوج جوون اند

ادامه مطلب



هو سمیع

.

#قسمت_پانزدهم

.

خونشون یه خونه ی نقلی بود که خود پسر ساخته بودش طرح ساختاری خوبی داشت و خیلی با سلیقه اما ساده چیده شده بود

اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد دیدن عکس آقا و اما تو سالن پذیراییش بود که تا از در وارد می شدی تو چشم می اومد و دومین چیز جالب چفیه هایی بود که توی طاقچه ها پهن شده بود

ادامه مطلب



هو سمیع

.

#قسمت_چهاردهم

.

با تمام این وجود من خوشحال بودم

یکی از چمدون ها و کارتن رو روی موتور بست و اون یه چمدون دیگه رو هم من می تونستم بلندش کنم ساعت چهار بود که رسیدم داخل روستا جلوی در خانه بهداشت

ساختمون خوبی بود

ادامه مطلب


هو سمیع

.

#قسمت_سیزدهم

.

عادت داشتم همیشه شام سبک بخورم در حد نون و پنیر و مخلفات

تو منوی شام غیر غذای پختنی چیزی پیدا نکردم اما تو منوی صبحانه املت بود

گارسن رو صدا زدم و خواهش کردم یه املت برام بیارن

مخالفتی نکرد و من که منتظر بودم مخالفت کنه خیالم راحت شد

املت خوشمزه ای بود اونم با نون سنگک تازه 

ادامه مطلب



هو سمیع

.

#قسمت_یازدهم

.

اولین بار که اومدم خونش چند ماه بعد مراسم عروسیش بود

خیلی از اون موقع تاحالا تغییر نکرده بود

فقط چیدمان بعضی چیز ها عوض شده بود

روبه روی عکس عروسیش که ایستادم یاد مسخره بازی های اولین بار اومدم افتادم

ادامه مطلب



هو سمیع

.

#قسمت_دهم

.

خلاصه حتی تو پروفایل هام هم نمی تونستم خودم باشم

اما با زهره ۵۰ درصد خودم بودم و این حس خوبی بود

وقتی دیدمش با به جیغ کوتاه پریدم بغلش 

با این که تو این سن پاگذاشته بودم اما هنوز هیجانات و کودک درون و شیطنت هام زیادی فعال ان 

حرف واسه زدن زیاد بود

ادامه مطلب



هو سمیع

.

#قسمت_هشتم

.

از اتاق اومدم بیرون و در رو بستم

پدرم.!

چی کار کنم آخه

من می خواستم بگم جای قبلی ام ولی برم اینجا 

من خودم الان ۲۷ سالمه رضایت پدر می خوام چی کار

توی همین فکر ها بودم و توی خیابون بی هدف قدم می زدم گوشیم رو در آوردم و رفتم توی مخاطبین شماره ی بابا جلوم بود ولی مطمئن بودم مخالفت می کنه

ادامه مطلب


 

هو سمیع

.

.#قسمت_بیستم

.

اما ترس من اینه که اون جماعت این کار رو با زن و بچه ی هنوز نیومده ی من بکنن

ترسم از مادرمه که دق نکنه

از پدرم که پشتش نشکنه

- فردا نمی پرسن به خاطر چی نیومدی

می پرسن تو که می دونستی چرا نیومدی

فردا هر کدوم از ما قبر جداگانه ای داریم 

هرکدوم جدا سوال و جواب می شیم

ادامه مطلب


 

هو القادر

.

اینجا آغاز دنیای پر رمز و راز هر دندون خرگوشی بی دندونیه

یه روزی هممون اینجا بودیم

خیلی زود گذشن،نه؟! بقیه اش از این هم زود تر می گذره

اینجا تنها جای دنیاست که مطمئن میشی زندگی درجریانه چه تو بخوای چه نه

ادامه مطلب


 

هو سمیع

.

#قسمت_چهل_و_یکم

.

چرا ما آدمااینطوری هستیم تا چیزی رو داریم قدر نمی دونیم وقتی از دستش می دیم تازه می فهمیم چی داشتیم

خدایا قول می دم از این به بعد حتی واسه نعمت خندیدن و اشک ریختن هم شکر گزار باشم،فقط پاهام به من برگردند

ادامه مطلب


 

هو الحی

.

#قسمت_سی_و_یکم

.

یه نیمکت رو بروی فضای سبز بود

شد پاتوق درس خوندن تک نفره ی من

دو روز اول ماه رمضان در تنهایی گذشت

روز سوم بود داشتند قران می خوندند که دیدم کارن با یه سجاده و عرقچین اومد جلو ی من

ادامه مطلب


سلام دوستان

اول عذر می خوام بابت این نبودن

ولی باید بگم الانم دوباره می رم تا دوهفته ی دیگه یه امتحان مهم و سخت دارم اخه

اومدم یه سری بزنم بهتون که اونم واقعه ی امروز باعثش شد

عذر خواهی می کنم بابت نیمه رها کردن رمان که ۱۵ قسمتی ازش باقی مونده فکر کنم که برگشتم می گذارم

در ضمن بعدشم یه رمان دیگه رو می گذارم که ایده اش هست اما هنوز نوشتنش رو چندان کلید نزدم

 

اما واقعه:

 تو حیاط دانشکده قدم می زدم و درس می خوندم که دوستام اومدن و رسیدیم به هم کلی احوال پرسی

اونجا که ایستاده بودیم زیر افتاب یه بچه گربه که دیگه نمی دونم بچه است یا بزرگ افتاب گرفته بود و پرت می زد که یکم باهاش می خواستم بازی کنم که دیدم خوابش میاد

گرم صحبت بودیم و گل از حرفامون تو دانشکده می پاشید وسط این پاییز نسبتا سرد که یکی از پسراز دانشکده با قد ۱۸۰ و وزن ۸۰ شلنگ تخته اندازان میومد‍♂️

گفتم بهش بگم اینجا گربه است نگم که آقا خیالت رو راحت کنم گفتم به جا دوتا چشم خدا دادی دوتا هم قرض کرده الان مطمینا میبینه اون بدبخت رو

خلاصه که نگو گویا با خاطر قدش فقط بالای ابر ها رو میبینه☁️☁️

اومد نزدیک ما و با یه پیچ و خم تو بدنش خواست رد بشه که پاش رو گذاشت رو شکم گربه بدبخت

من به جای جیغ و کمک و هرچیزی سعی داشتم فقط جلوی خنده ام رو بگیرم

پسرک رقص پا می رفت و نمی دونست چیکار کنه گربه کوچولو هم جیغ می زد و چهار دست و پا پرید و با چنگال های پای پسرک رو مثل کولا گرفت و هم چنان جیغ می زد

خلاصه پسرک ترسیده بود و منم کم نگذاشتم واسش تبلت رو گرفته بودم جلوی دهنم و از ته دل می خندیدم

پسرک با یه حرکت گربه رو پرت کرد یه گوشه و رو به ما کرد

چی بود ، چی شد،فکر کنم گازم گرفت

رنگ و روش پریده بود اما سعی می کرد صاف وایسه

بنده خدا رفت و کلاس عصر هم پیداش نشد

اما من تا نیم ساعت به اون صحنه می خندیدم اونقدر که دیگه رو پا بند نبودم و رو ماشین کثیف استاد نشستم

 

گفتم که بماند برای یادگاری 

امیدوارم بتونید تصورش کنید و شما هم شاد بشید فقط بنده خدا پسرک 

فکر کنم تا اخر عمر قبل هر قدم دنبال گربه زیر پاش بگرده

۱۳۹۸/۸/۲۱

 


مهم نیست چقدر دوستش داری

مهم اینه که چقدر دوستت داره

 

مهم نیست می خوای کنارش باشی‍♀️

مهم اینه که اون بخواد کنارش باشی

 

اگه اون بیشتر دوست داره و می خواد کنارش باشی پس بهترین ادمیه که می تونی باهاش خوشبخت بشی

اما اگه تو اون رو می خوای و از نظر اون بهترین نیستی، پس خودت رو حراج نکن واسش

 

جایی نباش که نمی خوان باشی

جایی باش که از صمیم قلب بودنت رو بخوان

کسی که واسش مهم باشی حتی اگه بهش پشت کنی آزارت نمی ده فقط واست اشک می ریزه و از دور نگات می کنه تا خنده هات رو ببینه و دلش به خوشی تو قرص شه

اگه اون ادم تو زندگیتونه حواستون خیلی خیلی بهش باشه

 

از این ادما نصیب دلای خوشمل همتون


سلام دوستان

اول عذر می خوام بابت این نبودن

ولی باید بگم الانم دوباره می رم تا دوهفته ی دیگه یه امتحان مهم و سخت دارم اخه

اومدم یه سری بزنم بهتون که اونم واقعه ی امروز باعثش شد

عذر خواهی می کنم بابت نیمه رها کردن رمان که ۱۵ قسمتی ازش باقی مونده فکر کنم که برگشتم می گذارم

در ضمن بعدشم یه رمان دیگه رو می گذارم که ایده اش هست اما هنوز نوشتنش رو چندان کلید نزدم

 

اما واقعه:

 تو حیاط دانشکده قدم می زدم و درس می خوندم که دوستام اومدن و رسیدیم به هم کلی احوال پرسی

اونجا که ایستاده بودیم زیر افتاب یه بچه گربه که دیگه نمی دونم بچه است یا بزرگ افتاب گرفته بود و پرت می زد که یکم باهاش می خواستم بازی کنم که دیدم خوابش میاد

گرم صحبت بودیم و گل از حرفامون تو دانشکده می پاشید وسط این پاییز نسبتا سرد که یکی از پسراز دانشکده با قد ۱۸۰ و وزن ۸۰ شلنگ تخته اندازان میومد‍♂️

ادامه مطلب


 

هو سمیع

.

#قسمت_پنجاه

.

- به مادرم گفته ام در مورد شما 

خواست بیاد ببینتتون که ماجرای پیوند پیش اومد و گفتم صبر کنن یکم

چند بار خواستم بگم اما هربار به یه روشی مانع شدید

الان هم ببخشید یهویی گفتم

می دونم باید اول از خانوادتون اجازه می گرفتم

ادم گستاخ و بی ادبی نیستم

اهل رابطه با خانوما هم نیستم که خیلی این چیزا رو بلد باشم

ولی.

ولی دلم گیر کرده پای شما

ادامه مطلب


 

هو سمیع

.

#قسمت_چهل و نهم

.

-خوش گذرونی بسه

یه روز یکی گفت می خواد بیاد روستا اما تو ویلچر کسی نیست تا اونجا هلش بده

نگاهش کردم اما انگار هیچ چیزی نشنیدم

-گویا مجبورم به روش سجاد ببرمتون

یا بلند می شید بریم یا به زور ببریم

-نمی تونی به زور من رو ببری

- خواهیم دید

ادامه مطلب


هو سمیع

.

#قسمت_چهل و هشتم

.

من و سروان به هم نگاه کردیم

 

-ولی 

خانم دکتر مغز استخوان شما بهش می خوره

و این یعنی فعلا پیوند ممکن نیست

- داروهایی که می خورین بدنتون رو ضعیف کرده و در ثانی بعضی هاش تاثیرات اندکی روی مغز استخوان می گذاره

- پس قطعشون کنید

-نیازشون دارید وگرنه اینکارو می کردم

- من به هیچ چی نیاز ندارم و از همین الان هیچ دارویی نمی خورم

-خطرات حذف ناگهانی داروهاتون زیاده و اجازه ندارید

- خطراتش واسم مهم نیست

مهم اینه هرچه زودتر سجاد درمان بشه

ادامه مطلب


هو سمیع

.

#قسمت_چهل و هفتم

.

سمت اتاق رفتم

تازه حواسم جمع شد من ،اون،نامحرم،خیس،لباس بیمارستان، واویلا

هیچی دیگه با خجالت تو اتاق فکر می کردم 

از اونجایی که تمایل به فرار از بیمارستان در من نهادینه بود و دسته گل هایی به آب داده بودم ، پرستار تمام لوازم من رو ضبط کرده بود حتی چادرم

ولی از اونجایی که حساس بودم چند دست لباس بیمارستان که بلند تر و گشاد تر بود بهم داده بود

و روسری بلند

ادامه مطلب


هو سمیع

.

#قسمت_چهل و پنجم

.

هنوز محو دیدن خورشید بودم که تیرگی ها رو با چنگ و دندون نابود می کرد که تو اسمون بدرخشه 

سجاد صدام کرد وقتی برگشتم سمتش یه مشت اب بود که تو صورتم پاشیده شد

شیطنت از چشماش می بارید

-شیطون بلاااااا

- اگه راست می گی بیا بگیرم 

ادامه مطلب


 

هو سمیع

.

#قسمت_پنجاه و چهارم

.

خانواده ها از هم خیلی خوششون اومده بود

نشستیم تو جمع

همه متوجهمون شدند 

از سروان نطرش رو پرسیدند

- عالی تر از چیزی بود که می خواستم

همه زدند زیر خنده

باباش از هول بودن خودش تو خواستگاریش و عقدش گفت

-منم تو مجلس عقد هر مکثی که عاقد می کرد یه بله می گفتم ، عاقد می گفت صبر کن بابا

ادامه مطلب


 

هو سمیع

.

#قسمت_پنجاه و سوم

.

برای پس فردا برنامه گذاشته اند بدون هماهنگی با من

چند دقیقه بعد تازه اوضاع بدتر هم شد

تازه یادم اومد به شرایط جسمی خودم

-من آخه چه طوری بیام

-مشکل چیه

-خانواده ام که از اتفاقا خبر ندارن

-آخ اینجاش رو دیگه فکر نکردم بودم

-اههههه شما هم با خواستگاری کردنتون

-به من چه . اصن به من بود همین امروز خواستگاری می کردم و تموم و خانمم رو می بردم

ادامه مطلب


 

هو سمیع

.

#قسمت_

.

سلام کرد و جواب دادم

- خیلی غرق کتاب بودی نخواستم مزاحم شم

- نه کاش می گفتین ، این جوری خجالت زده شدم

بلند شدم برم سمت یخچال

- ببخشید دیگه اینجا بیمارستانه تجهیزات زیادی واسه پذیرایی وجود نداره

-چیزی لازم نیست اگه بیایی بشینی و یه گپ دوستانه بزنیم من راحت ترم

 

مامانش پسن بود اما خیلی با شعور و با شخصیت بود

می گن تا مرد سخن نگفته باشد،عیب و هترش نهفته باشد

مامانش حرف می زد یکپارچه هنر بود

حرفامون دو ساعت شد از همه دری حرف زدیم

از پسرش گفت از خانواده اش از ماجرای عاشق شدن خودش و از خودم ،شغلم،وضعیتم،خانواده ام پرسید

مدل مامانش جوری بود که تمام استرسم از بین رفت

عاشق مامانش شدم

بر خلاف خواستگار های دیگه نمی گفت عروس گلم

می گفت دختر گلم

و این بیشترین احساس صمیمیت رو به من می داد

- دخترم این پسر ما دو ،سه هفته ای هست که کلا رو هواست دیگه 

بالاخره این هفته زبون باز کرد که آره عاشق شده

نمی خوام الان جوابشو بدی خوب فکر کن

احساس ممکنه واسه همه به وجود بیاد

نمی خوام اگه حتی از پسر من خوشت نیومد و خواستی بگی نه واسه احساس عاشق شدن اون عذاب وجدان داشته باشی

اشتباه نکن من از خدامه تو دخترم بشی، همسفر و هم قدم پسرم بشی

اما درسته عشق مهمه ولی بیشتر از عشق عقلانیتش مهمه

نمی دونم چقدر از پسر من خوشت میاد یا بدت

اون عاشقت شده پس باید پای همه چیز وایسه،مرد و مردونه

اما دلیل نمیشه چون اون عاشق تو شده تو حتما جواب مثبت بدی خوب فکر هات رو بکن

خواستی حرفاتون رو بزنید با اجازه ی خانواده ات

البته من ت امروز زنگ می زنم که قرار خواستگاری بگذاریم هرچه سریع تر

 

زد زیر خنده

-آخه پسرم مثل اسپند رو آتیش شده

تو خونه نمی دیدیمش الان اتو کشیده با دسته گل همش می بینیمش

خلاصه دل پسر منو بردی

الحمدلله خوب جایی اومده

اگه خواستم ببینمت هم به خاطر آشنایی بود هم این که پسر سر به زیر من می خواستم ببینم دلش گیر کدوم دختر خوشگلی شده

 

خندیدیم دوتایی

-الان پسرم بدونه اینا رو بهت می گم بهش بر می خوره اما تو تا هر وقت دلت خواست فکر کن سوال بپرس ازش ،امتحانش کن

اگه مرد زندگیت بود جواب مثبت بده

شاید تعجب کنی از مدل حرفم

اما به تجربه ای رسیده ام که اینجوری حرف می زنم

اگه تو از زندگیت راضی بتشی پسر من خوشبخته و اگه تو ناراضی باشی پسرم نمی تونه خوشبخت بشه حتی کنار عشقش

 

اینا رو می گفت و از خجالت سرخ می شدم

بعد کلی حرف بلند شد و بغلم کرد و رفت

 

وسط تمام کتاب های شهدا ،میون هر برگش گوشه ای از حرفای مامانش یادم میومد و لبخند می زدم

در واقع بیشتر از سروان عاشق مامانش شده بودم

و اگه عاشق مادر شوهر بشی یعنی خوشبختی

این حرف شاید خنده دار باشه اما میبینیم که خیلی از رابطه هابه خاطر مامانت اینجور و خانواده ات اونجور به هم می خوره ، پس حقیقتا خانواده ی فرد به اندازه ی خود فرد مهمن

 

یکی دو روز سروان نمی اومد سر پست بود اما هر روز تلفن می کرد

دو روز گذشت 

کتاب می خوندم کنار پنجره 

با یه دسته گل جلوی صورتش اومد تو

-خانوم دکتر به دادم برسید قلبم درد می کنه

-سلا جناب سروان

-مگه من اسم ندارم همش سروان می گید

اسمم امیر علی پازوکیه

-خب یعنی بگم آقای پازوکی

-مدل دیگه ای مگه نمی شه از اینم خوشم میومد

- هرچی فکر می کنم مدل دیگه ای نداره

 

منظورم رو فهمید دیگه ادامه نداد

 

گل رو داد دستم

- چشماتونو ببندید

-واسه چی

-می فهمید

-نکنه می خوای بکشیم

-سوال نپرسین 

دید چشمام رو نمی بندم ،چشم بند خوابی که کنار تختم بود رو برداشت و گفت جلوم که بزنم روی چشمم

 

چشمام رو که باز کردم یه بادکنک هلیومی قلب با یه جعبه هدیه دستش بود

شروع کردم به خندیدن

-چرا می خندی

-این کارا چیه اخه

-بهش می گن هدیه دادن

-اره ولی الان ومی نداره

-دلم می خواست اذیتم نکنید دیگه

-اخه نمی تونم قبول کنم

-چرا می تونید

-اصن شاید جواب رد دادماونوقت چیکارش کنم

-دلتون میاد به من جواب رد بدید

-چرا دلم نیاد

سرش رو پایین انداخت

-به هر جهت واسه شماست چه جواب مثبت بدید چه جواب رد

-باشه ممنون

-خب حالا اصن بازش کنید شاید خوشتون نیاد

-خیلی با سلیقه کادو کرده اید از پسرا بعیده

-دست رو دلم نگدارید که دو روزه کادو می کنم خراب میشه پاره می کنم و دوباره از اول

 

هدیه رو گرفتم ازش و اون واسه خودش صندلی آورد کنار من

باز کردم

یه گوشی موبایل بود

- اصلا نمی تونم این رو قبول کنم

این خیلی گرونه

-باید قبول کنید

-اما حقوق چند ماهتونه

-مهم نیست شما که گوشی نداشتید، بیشتر از اینا هم واسه من .

 

از خجالت حرفش رو خورد

سیمکارت هام رو از لاشه ی گوشیم پیدا کرده بود

و توی گوشی گذاشته بود و حتی ثبت نامش هم کرده بود

معلوم بود حداقل یه هفته ی پیش خریده

-راستی مامانم که به مادر شما زنگ زدن قرار خواستگاری رو گذاشته اند

-چی؟؟؟؟

چرا پس هیچ کس به من نگفت

-اخه چه طور به شما می گفتن با کدوم تلفن

-حالا کی قرار گذاشته اند

-جمعه

-یعنی پس فردا

-بله

از تعجب دهانم باز مونده بود

.

#راحیل

#در_این_حوالی

#رمان #ایرانی #سرگرمی #مدرن #متفاوت


 

هو الحی

.

#قسمت_چهارم

.

بابا علی برای بچه ها اش برده بود و اونا هم نامردی نکرده بودن شروع کرده بودن

 

وقتی رسیدم و دیدم، لب ورچیدم

- نامردا

- هانا:مگه چی شده؟

- بدون ما شروع کردید؟

- دنی:گفتیم میاد دیگه بالاخره

- شما که دیگه تموم کردید

زدند زیر خنده

ادامه مطلب


 

هو الحی

.

#قسمت_سوم

.

عصر هوا سرد شد هر چند اسفند بود و خبری از سوز برف و بارون نبود،اما بچه ها خیس بودن

جامون رو به زیر افتاب جابه جا کردیم هرچند گرمایی نداشت

اما باز سردشون بود

تو صندوق عقب ماشین دو تایی پتو مسافرتی پیدا شد براشون اوردم

همه نوزده ساله بودیم به جز جیم و سارا که بزرگتر بودند سارا بیست و یک و جیم بیست و دو

همین باعث می شد ثبات جمعمون رو حفظ کنند

من تقریبا غیر از لبخند و یا شوخی با دخترا و پذیرایی واکنشی نداشتم

فلاسک را اوردیم و برای عصر چای و نسکافه و قهوه سه تا گزینه بود

البته برنامه هم داشتیم 

ادامه مطلب


 

هو الحی

.

#قسمت_دوم

.

 

نوشیدنی و سفره و همه چی اماده شد

که چند نفر نزدیک می شدند اما اصلا چیزی نبود که فکرش رو می کردم

بچه ها سه تا پسر رو دعوت کرده بودند

تو کشورشون واسه اون ها عادی بود اما منی که معذب بودم با پسر ها و سعی می کردم غیر ضرورت ارتباط نداشته باشم اصلا طبیعی نبود

چند ثانیه تو شوک بودم اما بالاخره مهمون بودند

به احترامشون بلند شدم 

ادامه مطلب


 

هو الحی

.

#قسمت_اول

.

کنکور که جوابش اومد پشت کامپوتر اتاق کار بابا درجا خشکم زد

باورم نمی شد

رشته ی مورد علاقه ام دانشگاه تهران

فوق العاده بود

ثبت نام و یک ماهی از کلاس ها گذشته بود که تازه تو دانشگاه خودم رو پیدا کردم

درس تنها جواب گوی تمام انرژی و علاقه ی من نبود

رفتم سمت انجمن های مختلف علمی و تفریحی و بسیج و غیره 

تو هر کاری سرکی کشیدم

ادامه مطلب


 

هو سمیع

.

#قسمت_پنجاه و دوم

.

سلام کرد و جواب دادم

- خیلی غرق کتاب بودی نخواستم مزاحم شم

- نه کاش می گفتین ، این جوری خجالت زده شدم

بلند شدم برم سمت یخچال

- ببخشید دیگه اینجا بیمارستانه تجهیزات زیادی واسه پذیرایی وجود نداره

-چیزی لازم نیست اگه بیایی بشینی و یه گپ دوستانه بزنیم من راحت ترم

ادامه مطلب


 

هو الحی

.

#قسمت_هشتم

.

 

- دنی: داداش مگه نمی گم فرار کن

- می دونید که از سه تا خواسته ام دوتاش مونده

- ایرادی نداره این هدیه از طرف مادرمه و من هم بر نمی گردونمش

- باشه خواسته ی دومم اینه

اون حوض وسط حیاط رو می بینی

-اره

- با لباس بپر توش!

- اون موقع این هدیه رو قبول می کنی؟

-بله!

ادامه مطلب


 

هو الحی

.

#قسمت_ششم

. - خب زینب شمع ها رو فوت کن

فقط ارزو کن یکم استادا اخلاق پیدا کنن

 

همه زدن زیر خنده - اشلی :اخلاق نمی خواند،به هممون بیست بدن با بی اعصابیشونم می سازیم

شمع هارو که فوت کردم ،جیم و سارا کیک رو بردن که تقسیم کنند

دنی کادوش رو برداشت و رفت روی صندلی

- توجه توجه این کادو منه نگید خسیس بودم کادو ندادم،بیا زینب . بازش کن

گوشه کاغذ کادو رو باز کردم چشمام چهار تا شد

ادامه مطلب


 

هو الحی

.

#قسمت_پنجم

.

برنامه اکیپ ما به اردوهای دانشگاه و کوه پیمایی ها هم کشیده شد

اما مگه اسفند چند هفته است

تعطیلات اومد و بچه ها رفتند کشور هاشون

هر شب تو گروه حرف می زدند تا این که اخرای عید بود فهمیدم جیم از سارا خواستگاری کرده و نامزد کرده اند اونجا بود که فهمیدم جیم هم مسلمون بوده اما زیاد مقید نبوده ولی به سارا قول داده بود که بهتر بشه

و چقدر هممون خوشحال شدیم واسشون

ادامه مطلب


 

هو الحی

.

#قسمت_سیزدهم

.

امتحانای میان ترم تموم شد

نمره ی کارن تو تمامش الف شده بود

کارن با بچه های اکیپ در غیاب من صحبت کرده بود و راضیشون کرده بود که کمکش کنن

یه جورایی قسم خورده بود واسشون که راست می گه

 اون ها هم با شرط قبول کرده بودند

وقتی رفتم سمت بچه ها کارن رو اونجا دیدم

- تو اینجا چی کار می کنی

ادامه مطلب


 

هو الحی

.

#قسمت_دوازدهم

.

- خواهش می کنم بهم فرصت بده

اره یه اشتباهی کردم اما می خوام دوست من باشی

- خوب گوش کن من دوست هیچ پسری نیستم و نخواهم بود

- پس اون سه تا پسر تو اکیپ شما چی کار می کنن؟

- اونا هم کلاسی های من ان همین و تمام

دوست دختر هیچ کدوم نیستم

- زینب من کتاب دینی شما رو خوندم اگه این رو غلط می دونی اون هم بر اساس دین تو اشتباهه

ادامه مطلب


 

هو الحی

.

#قسمت_یازدهم

.

- این جزوه های این دوهفته است واسه تمام کلاس هایی که بودم

-خب؟

- واسه کانال جزوه

درسایی که خودم دارم رو جزوه نوشتم

 

جزوه ها رو در اوردم

همشون رو مرتب کرده بود

و به انگلیسی و خیلی خوش خط نوشته شده بود

- این ها همه انگلیسیه

- می دونم اما همه ی بچه ها فارسی زبان نیستن یا شاید صحبت کنن ولی نوشتنش و خوندنش واسشون سخته - تو تمام جزوه هایی که من قبلا نوشته بودم رو هم ترجمه کردی؟

ادامه مطلب


 

هو الحی

.

#قسمت_دهم

.

کارن چند قدم عقب عقب رفت و بعد رفت

- دنی: زینب من عذر می خوام

نمی دونستم اون چی تو فکرشه فکر می کردم .

- دنی لازم نیست مهم نیست اصلا

 

سکوت شد

تو سکوت اشک من در اومد 

از کنار بچه ها بلند شدم

- سارا: کجا می ری

- خونه ببخشید نمی تونم بمونم

هر روز بیشتر ساکت می شدم

اون شرط بندی کار خودش رو کرده بود و من از فعالیت های دانشگاه کشیدم بیرون

ادامه مطلب


 

هو الحی

.

#قسمت_نهم

.

یک هفته هنوز نشده بود

مجوز اسپری فلفل نداشتم اما اسپری خوشبو کننده که می تونستم ببرم با خودم

 

دوباره پسره مزاحم شد این دفعه به محض چرت و پرت گویی هاش دست بردم تو کیف و اسپری رو در اوردم زدم تو چشماشو فرار کردم

حالا نه می تونست ازم شاکی کنه نه چیزی

انتقام اخراج یک هفته ای بچه ها رو هم گرفته بودم

ادامه مطلب


 

هو الحی

.

#قسمت_هفدهم

.

- نگاه کن می دونم پسر خوبی هستی

می دونم که واقعا قصدت ازدواجه اما نمی تونم ازت بخوام به خاطر من شیعه بشی

- چرا؟

نکنه چون ایرانی نیستم؟

یا چون تو روستا بزرگ شدم؟

- نه ربطی نداره

نگاه کن اگه تو الان به خاطر من شیعه بشی ،چی تضمین می کنه که بعدا به خاطر چیز دیگه ای از تشیع خارج نشی؟

- تا وقتی تو باشی خودت

- زندگی فیلم هندی نیست کارن

- اتفاقا هست

فقط ادم ها دیگه همونی که می گن نیستن

ادامه مطلب


 

هو الحی

.

#قسمت_شانزدهم

.

- من ازت خوشم میاد 

ازت با این که کامل نمی شناسمت خواستگاری کردم

ازت خواستم اجازه بدی اشنا بشیم اما تو .

- من چی؟

- تو حتی به خودت زحمت نمی دی در مورد من فکر کنی

- گمون می کنم حرفام رو قبلا زده باشم

- تو با من مشکلی داری؟ از من بدت میاد؟

- من نه با تو مشکلی دارم نه از تو بدم میاد ولی جزو آدم های معمولی زندگیم هستی

ادامه مطلب


 

هو الحی

.

#قسمت_پانزدهم

.

اون با ولع لقمه ی من رو می خورد

بچه ها از خنده قهقهه می زدن - چیه بخورش دیگه

- این دهنی توئه و من نمی خورمش

- من و تو نداریم که

نگاه چه لقمه ی خوشمزه ایه

- نخیرم تف مالیه

- اصلا اون مزه داده بهش

- اشلی: بسه کارن حالمون رو بهم زدی

- مگه دروغ می گم

یکی رو انتخاب کن

یا من خودم بگذارم دهنت یا اینکه خودت می خوریش

- هیچکدوم

- جدی گفتم

ادامه مطلب


 

 

هو الحی

.

#قسمت_چهاردهم

.

بچه ها هم هر کدوم یه کاری می کردند

یه دفعه کارن هنذفری گذاشت و شروع کرد حرف زدن به هندی - مامان اینا دوستامن

نگران من اینجا نباشید

 

اومد لب زیر انداز بین من و اشلی نشست و گوشیش رو گرفت به طرف من

- مامان می خوام واست عروس بیارم

نگاش کن

مطمئنم عاشقش میشی درسم تموم بشه با خودم میارمش اونجا

چشم قول می دم زودتر بیارمش اصلا واسه روز جشن چه طوره؟

خوشت میاد؟

ادامه مطلب


 

هو الحی

.

#قسمت_بیست_و_چهارم

.

شب تلفنم زنگ خورد

مقدس بود

- عذر می خوام مزاحمتون شدم

گفتم شاید مشکلی پیش اومده

- نه ممنون

- شرمنده مجبور شدم شماره تون رو از بچه ها بگیرم

- اشکالی نداره

- اون آقا کارن رو می گم ، مزاحمتونه؟

- نه

ادامه مطلب


 

هو الحی

.

#قسمت_بیست_و_سوم

.

پیرمرد کلی تا صبح باهاش حرف زده بود

از رفتارش با من تا نماز نخوندنش

کارن هم تمام حقیقت ماجرا رو برای پیرمرد گفته بود

بعدها فهمیدم پیر مرد که قبلا بوده یه سری کتاب برای کارن معرفی کرده بوده و گفته بوده اگه من رو می خواد اون کتاب هارو بخونه بعد ببینه قلبش چی می گه و بهش عمل کنه

ادامه مطلب


 

هو الحی

.

#قسمت_بیست_و_یکم

.

غذای پیر مرد تموم شد اما کارن غذاش رو نمی خورد

- غذات یخ کرد بخور دیگه

- فقط اون طوری غذا می خورم

رفتم جلو و اروم گفتم

- نگاه کن مسخره بازی رو تموم کن

- تو که نمی خوای با من ازدواج کنی پس بعدنی وجود نداره الان تنها فرصتیه که دارم

- بعدا تلافی کارهات رو سرت در میارم

ادامه مطلب


 

هو الحی

.

#قسمت_بیستم

.

- اهان راستی یادم رفت جناب معاون آموزشی

بگید کلاس های معارف و اخلاق رو جمع کنند!

 

همه چپ چپ نگاهم کردند

- اخه گویا یا مطالبشون به درد نخوره یا کارمندای دانشگاه اون ها رو پاس نکرده اند

بهتره اول واسه کارمنداتون برگذار کنید بعد دانشجوها رو مجبور کنید تو اون کلاس ها شرکت کنن!

ادامه مطلب


 

هو الحی

.

#قسمت_نوزدهم

.

موقع نماز صبح پیرمرد بیدارم کرد

- پاشو بابا جان

پاشو نمازت رو بخون

بیدار شدم

تب کارن بهتر شده بود اما هنوز هذیون می گفت

پیر مرد تا صبح نخوابیده بود

- تاصبح طفل معصوم اسم تو رو می گفت

زینب خاتون، بابا جان، جانماز من و بیار کمک کن نمازم رو بخونم

بلد شدم

سه شنبه بود

ادامه مطلب


 

هو الحی

.

#قسمت_بیست_و_هشتم

.

کارن حرف ها رو یا فارسی می زد یا هندی 

و نمی گذاشت من یا اون ها بفهمیم حقیقت چیه

فقط این بازی رو خود کارن می دونست تا اینکه من و گیتا رفتیم یکم باهم وقت بگذرونیم

گیتا تعریف کرد که اون روز که فیلم می گرفته من رو به عنوان عروسشون معرفی کرده و این بار که رفته بوده گفته ما نامزد کردیم و باید برای خواستگاری بیاند

و اداب و رسوم ما رو گفته بود

ادامه مطلب


 

هو الحی

.

#قسمت_بیست_و_پنجم

.

بعدا اشلی تعریف کرد بعد رفتن من کارن شروع به دیوونه بازی و مشت زدن تو ستون الاچیق کرده و

مایک متوقفش کرده

- دنی: اون پسره هر چی باشه یه چیز رو راست گفت

تو فقط داری اون رو اذیت می کنی همین

این دوست داشتن نیست

مایک ولش کن بریم

ادامه مطلب


 

هو الحی

.

#قسمت_اخر

#قسمت_سی_و_پنجم

.

این که اینجاست الان رفیق شهیدمه 

محمد حسین

اسمم واسه اون شد محمد حسین

 

حرفاش که تموم شد صورتش پر اشک بود

چقدر خدایی شده بود

چقدر بزرگ شده بود

چقدر نورانی شده بود

 

گونه اش رو بوسیدم لبخند نشست رو لبش

سرم رو گذاشتم روی سینه اش 

با دو دست من رو تو آغوش کشید و سرم رو بوسید

- خانومم هیچ وقت رهام نکن بدون تو من می میرم

 

این جمله اش شیرین ترین جمله ی زندگیم بود

 

#راحیل

#رنگ_های_آسمان

#رمان #دانشجویی #ایرانی


 

هو الحی

.

#قسمت_سی_و_چهارم

.

 

- یادته بیمارستان بودم

- خب

- اون موقع که بیرونت کردم همه ی حقیقت رو به حاج بابا گفتم

با خودم فکر می کردم وقتی بفهمه می زنه تو گوشم

اما وقتی فهمید نوازشم کرد و گفت اگه می خوامت برم دنبال انتخاب دلم

یادم رفته بود

تا اینکه خانواده ام رفتن

یاد حاج بابا افتادم اما نمی دونم چرا

تو تمام مدت ایران بودنم اون تنها کسی بود که نوازشم کرده بود

رفتم پیشش

ادامه مطلب


 

هو الحی

.

#قسمت_سی_و_سوم

.

حرف می زد به وجد می اومدم

دیگه مستقیم تو چشم هام نگاه نمی کرد

عجیب بود واسه خودم اما دلم بهش بله گفت

انگار نه انگار که دو سال تلخ برام گذشته بود

حرف هاش دل نشین بود

از من سوال نمی کرد چون من رو می شناخت اما از مسیر زندگیش و اهدافش و آرمان هاش و خانواده اش می گفت

ادامه مطلب


 

هو الحی

.

#قسمت_سی_و_دوم

.

- امروز کارن اومده بود اداره، اتاق من

- چی؟

چشمام گرد شده بود

- درست شنیدی کارن خیلی رسمی با کت و شلوار اومده بود اتاق من

خیلی عوض شده بود اما خودش بود

اومد و گفت که شیعه شده و می خواد اگه خانواده ما و تو راضی باشی با هم ازدواج کنید

ادامه مطلب


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها